-
هنوز
چهارشنبه 25 خرداد 1390 15:39
من همچون آب هایی که نتوانسته اند به رود تبدیل شوند , من همچون درد هایی که نتوانسته اند به مرگ تبدیل شوند . نمی دانم در کدامین پله ی این مسیر درجا زده ام ! پاسخ هایم در میانه راه مانده اند ویا هنوز به جواب نمی آیند . شاید و تنها شاید صدای ناله من به رهگزری برسد . من هنوز زنده ام . آرمان.م 16/2/90
-
در مسیر یک رویا
یکشنبه 22 خرداد 1390 21:46
سبزی بی پایانی بود بوته های چای در روستای من عطر چای در مسیر یک رویا و صدای خنده های زنان چایچین غنچه ای در دستم بهار بود . *** دماغم را از روی لیوان بر می دارم پنجره را باز می کنم تا با هوای سرد زمستان چای بنوشم . آرمان.م
-
تلاشی برای گفتن ...
یکشنبه 25 اردیبهشت 1390 23:33
سایه ای در آینه بود من در کنار خودم به دیوار سفید رو به رو خیره نگاهی در آینه چراغ بعدی روشن شد . تو , من ! آرمان.م
-
" اگر کوسه ها انسان می بودند " " برشت "
چهارشنبه 24 فروردین 1390 23:38
دختر کوچولو پرسید: اگر کوسه ها * آدم بودند، با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟ آقای کی گفت : اگر کوسه ها آدم بودند، توی دریا برای ماهی ها جعبه های محکمی می ساختند، همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند، مواظب بودند که همیشه پر آب باشد. برای آن که هیچ وقت دل ماهی کوچولو نگیرد، گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا می کردند، چون که...
-
"چه غریب ماندی ای دل!" "هوشنگ ابتهاج"
یکشنبه 7 فروردین 1390 01:22
چه غریب ماندی ای دل ، نه غمی، نه غمگساری نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری نرسید آن که ماهی به تو...
-
زیرسیگاری
شنبه 21 اسفند 1389 22:07
سرد بود و سایه ای هم وجود نداشت . میز نگاهم می کرد و من به صندلی سختی که رویش نشسته بودم , می اندیشیدم . من هم سخت بودم و حتی امکان شکستنم هم وجود نداشت . او آمد . سیگاری روشن کرد و پاهایش را روی میز گذاشت . خاکستر سیگار را روی سرم ریخت و آهی کشید . بله , باز هم او آمده بود .
-
تلاشی برای گفتن ...
سهشنبه 3 اسفند 1389 22:51
می رسد آن روز که روز هایمان را برایش می گذرانیم , و حتی اگر ما نباشیم روزهایمان می گذرند تا به آن روز برسند . ******** آرمان هایم را به بازی گرفته و سر را به آسیاب داده ام , ستودنیست !!!! این رسم ساده ی بودن و نبودن . آرمان.م
-
به یاد استاد هدایت ... .
جمعه 29 بهمن 1389 17:26
هفدهم فوریه برابر با بیست و هشتم بهمن ، تولد صادق هدایت بود . انسانی مهم برای ادبیات داستانی و کشنده برای رذیلت های بشری . کسی که صداقت را هیچگاه از یاد نبرد و درست زندگی کردن را به من آموخت . یادش گرامی ... . یادداشتی به قلم خودش: زندگی من به نظرم همانقدر غیرطبیعی،نامعلوم و باور نکردنی می آمد که نقش روی قلمدانی که با...
-
" پابلو نرودا با ترجمه ی احمد شاملو "
جمعه 29 بهمن 1389 10:23
به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی. به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند. به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر بردهی عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی … اگر روزمرّگی را...
-
"جنگ" "آرزو" "جبران خلیل جبران"
سهشنبه 26 بهمن 1389 19:15
جنگ یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه ی مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه ی خالی اش خون می ریزد. امیر از او پرسید : چه بر سرت آمده ؟ مرد در پاسخ گفت : ای امیر پیشه ی من دزدی است ، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم ، وقتی که از...
-
"بیمار" "نادر ابراهیمی"
شنبه 16 بهمن 1389 00:14
به همه پیشنهاد می کنم ، آتش بدون دود از نادر ابراهیمی رو بخونند ... . بیمار نویسنده: نادر ابراهیمی خداوند به شیطان گفت اینک ایوب در دست توست؛اما جان او را حفظ کن (تورات-کتاب ایوب) مرد کولبارش را زمین گذاشت،عرقهایش را پاک کرد،و بعد،با چشم های گود رفته و حاشیه ی کبودش به آسمان بلند نگریست.روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه...
-
آسیاب بادی
دوشنبه 22 آذر 1389 22:03
امروز روز میلاد من بود . یک سال دیگر هم گذشت و دیگر هیچ ! شعری از مهدی موسوی که به مناسبت میلاد شاهین نجفی سروده بود : پ شت پلاک نوزدهم هستی از خانه های کوچک شهریور نزدیک می شود شبح پاییز گنجشک پر، کلاغ ولی پرپر گیتار می زنی وسط هق هق انگار در مراسم تدفین ات از شمع های گریه کنان در باد از جشن بی تولد غمگین ات این شعر...
-
تجربه و ...
شنبه 8 آبان 1389 22:09
" - قد بلند و راه رفتن خوبش را که نمی توانم نبینم آلنی ! - اما هیچ کس عشق راه رفتن کسی نمی شود آلا ، پرت نگو ! - من تجربه تو را ندارم آلنی ، من خیلی جوانم . - برای چه کار جوانی ؟ تجربه ، مطلقاٌ به کار عاشق نمی آید . کسی که تجربه دارد قبل از هر چیز می داند که نباید عاشق بشود . تجربه عشق را باطل می کند . بنابراین...
-
"حال همهی ما خوب است اما تو "سید علی صالحی"
شنبه 1 آبان 1389 09:54
سلام! حال همهی ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی میگذرم که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان! تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود میدانم همیشه حیاط آنجا...
-
بوی عیدی …
دوشنبه 15 شهریور 1389 01:01
بوی عیدی … بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی بوی تند ماهی دودی، وسط سفرهی نو بوی خوب نعنا ترخون سر پیچ کوچهها [بوی یاس جانماز ترمۀ مادر بزرگ] با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم شادی شکستن قلک پول وحشت کم شدن سکهی عیدی از شمردن زیاد بوی اسکناس تا نخوردهی لای کتاب با اینا زمستونو سر میکنم با اینا...
-
بستن و باز کردن بند یک کفش
شنبه 6 شهریور 1389 23:26
(چاپ شده در هفته نامه ۴۰چراغ) بستن و باز کردن بند یک کفش ساعت پنج عصر بود و بعد از یک خواب چند ساعته که بیشتر باعث کسلی شد تا شادابی ، خواستم به خیابان بروم تا هوایی تازه تنفس کنم . نمی دانم چرا بی حوصله بودم ؛ به خود گفتم با بیرون رفتن و در کنار دوستان لحظاتی را به شادی گزراندن شاید از این بی حوصله گی بی دلیل فرار...
-
"سراب" "ابتهاج"
جمعه 5 شهریور 1389 19:42
سراب عمری به سر دویدم در جست و جوی یار : جز دسترس به وصل ِ وی ام آرزو نبود دادم درین هوس دل ِ دیوانه را به باد این جست و جو نبود هر سو شتافتم پی ِ آن یار ِ ناشناس گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم بی آن که خود بدانم ازین گونه بی قرار مشتاق ِ کیستم ! رویی شکفت چون گل ِ رؤیا و دیده گفت : " این است آن پری که ز من می...
-
موش و گربه از فرانتس کافگا
دوشنبه 1 شهریور 1389 01:02
موش : - افسوس!. دنیا روز به روز تنگ تر می شود. سابق جهان چنان دنگال بود که ترسم می گرفت. دویدوم و دویدم تا دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطه ی افق دیوار هایی سر به آسمان می کشند آسوده خاطر شدم. اما این دیوار های بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک می شوند که من از هم اکنون خودم را در آخرِ خط می بینم و تله ای که باید در آن...
-
درهای دوزخ
دوشنبه 1 شهریور 1389 00:41
درهای دوزخ تنها و رها شدهایم چون کودکانی گم کرده راه در جنگل. وقتی تو روبهروی من میایستی و مرا نگاه میکنی، چه می دانی از دردهایی که درون من است و من چه میدانم از رنجهای تو. و اگر من خود را پیش پای تو به خاک افکنم و گریه و زاری سر دهم تو از من چه میدانی بیش از آنچه از دوزخ میدانی آن هم آنچه دیگری برای تو بازگو...
-
"طفلکی ها " "پابلو نرودا "
جمعه 29 مرداد 1389 20:28
این شعر خیلی به دلم نشست . گفتم شاید به دل شما هم بشینه ! "طفلکی ها " "پابلو نرودا " چه چیزی لازم است تا در این سیاره بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟ هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد هر کسی در عشق تو دخالت می کند چیزهای وحشتناکی می گویند در باره ی مرد و زنی که بعد از آن همه با هم گردیدن همه...
-
شلوغی
جمعه 25 تیر 1389 13:09
شلوغی ای وای . میزم باز شلوغ است . نمی دانم چرا این میز همیشه شلوغ است ، حتی وقتی زمان با ارزش خود را بری مرتب کردن میز می گزارم ، ده دقیقه طول نمی کشد که به حلت اولیه خود بر می گردد . به سرعت بر روی صندلی می چرخم که بر روی تخت دراز بکشم تا به این کمر بدبخت استراحتی داده باشم و از این صندلی به ظاهر نرم و راحت بگریزم ....
-
...
پنجشنبه 17 تیر 1389 01:39
سوزن ها بدون دلیل به بدنم فرو می روند و من می ترسم که حتی دلیلش را تمنا کنم . آنها فقط زمزمه می کنند که این ها به سود توست و من در دل می گویم ...تان را . در آخر آنها با نهایت غرور می گویند شفا پیدا کردی و من فریاد میزنم که مگر بیمار بوده ام !!؟؟ آنها فقط می خندند ، می خندند و می خندند ....
-
بی خبری
جمعه 21 اسفند 1388 01:38
بی خبری یک دفعه یک کسی آمد و من را از انبار بیرون آورد . من خیلی ترسیده بودم و نمی دانستم که چه خبر شده که من را در کنار یک کسی که تا حالا ندیده بودم ، داخل یک جای تنگ و تاریک گذاشتند . - از بقلی سوال کردم ، چه اتفاقی افتاده که ما را از انبار آوردند اینجا ؟ - گفت مثل اینکه انتخابات شده . - گفتم تو از کجا می دونی ؟ -...
-
اسیر
پنجشنبه 20 اسفند 1388 16:59
اسیر محسن نامجو می خواند ومن هم در تلاشم سنگی را بر خود بکوبم ، تا سرم بشکند و من را به بیمارستان ببرند . شاید دچار تغیری شوم که احساس می کنم نیاز است . سنگی را از حیاط بر می دارم و محکم می کوبم به پشت سرم ، احساس کردم سرم نشکست و سنگ را محکمتر به سرم کوبیدم . هرچه محکمتر می کوبیدم ، کمتر احساس درد می کردم . سعی کردم...