بی خبری

بی خبری

یک دفعه یک کسی آمد و من را از انبار بیرون آورد . من خیلی ترسیده بودم و نمی دانستم که چه خبر شده که من را در کنار یک کسی که تا حالا ندیده بودم ، داخل یک جای تنگ و تاریک گذاشتند .  

-         از بقلی سوال کردم ، چه اتفاقی افتاده که ما را از انبار آوردند اینجا ؟

-         گفت مثل اینکه انتخابات شده  .

-         گفتم تو از کجا می دونی ؟

-         جواب داد که از گذشته هر چهار سال یک بار می آیند دنبالم .

-         گفتم اصلا" این انتخابات به ما چه ربطی دارد ؟

-         چیزی نگفت .  

به همان شکل چند ماه داخل همان جای تنگ بودیم که آمدند و ما را بین چند نفر که لباس نظامی هم نپوشیده بودند ، پخش کردند . بعد ما را وصل کردند به یک وسیله عجیب و به همراه آن وسیله ما را بردند داخل یک جای شلوغ . نمی توانستم ببینم ولی می شنیدم که همه می گفتند مرگ بر دیکتاتور ! 

-         از بقلی سوال کردم مرگ بر دیکتاتور یعنی چه ؟

-         او هم خیلی سرد جواب داد نمی دانم . 

همان طور ثابت بودیم که ناگهان من از توی آن وسیله پرتاب شدم به سمت یک آدم  سبز پوش . نفهمیدم چه طور ولی خیلی سریع رفتم داخل بدن او . آنجا همه چیز قرمز بود . همه می گفتند « وای ... ، کشتند ... » . بعد از یک مدت کم من را با یک دستگاه از توی بدن آن آدم در آوردند و یک کسی که لباس سفید پوشیده بود گفت : « این تیر لعنتی این جوان را گشت » . 

تازه فهمیده بودم اسم من تیره . من که کاری نکرده بودم که به من لعنت می فرستادند ، تقصیر آن چیزی بود که من را پرتاب کرد . البته نمی دانم که کسی آن وسیله را مجبور کرده بود یا نه  !!! ؟؟؟

 

 آرمان.م

اسیر

اسیر

محسن نامجو می خواند ومن هم در تلاشم سنگی را بر خود بکوبم ، تا سرم بشکند و من را به بیمارستان ببرند . شاید دچار تغیری شوم که احساس می کنم نیاز است . سنگی را از حیاط بر می دارم و محکم می کوبم به  پشت سرم ، احساس کردم سرم نشکست و سنگ را محکمتر به سرم کوبیدم . هرچه محکمتر می کوبیدم ، کمتر احساس درد می کردم . سعی کردم سرم را به لبه میز بکوبم ، ولی باز دردم نیامد . خسته شدم و از این کار صرفه نظر کردم .

دیگر صدای  نامجو نمی امد ، ولی شعرش را می خواندم .

«  این کج و راست می روی

    این کج و راست می روی

   بازچه خورده ای بگو 

   . . .  »

همیشه از خواندن می ترسیدم ولی این بار احساس خوبی داشتم . خنده ام گرفت ، من هم جلویش را نگرفتم . آنقدر خندیدم که اشک از چشمانم جاری شد . بعد یک خنده طولانی یاد چند تا از خاطرات خوبم افتادم . نمی دانم چرا ولی همه چیز زیادی خوب بود .

چشمانم را باز کردم و دیدم روی تخت بیمارستانم . مادرم گفت عزیزم یک ضربه به پشت سرت خورده و باعث خونریزی شد .  یادم افتاد که اولین ضربه را به پشت سرم زده بودم . شاید به دلیل همین ضربه بود که بقیه ضربات را حس نمی کردم ؟

شاید هم نه ، از همان ضربه اول بی هوش بودم  ؟

   آرمان.م