" اگر کوسه ها انسان می بودند " " برشت "

دختر کوچولو پرسید: 

اگر کوسه ها * آدم بودند، با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟
آقای کی گفت : اگر کوسه ها آدم بودند،
توی دریا برای ماهی ها جعبه های محکمی می ساختند،
همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند،
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد.
برای آن که هیچ وقت دل ماهی کوچولو نگیرد،
گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا می کردند،
چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !
برای ماهی ها مدرسه می ساختند وبه آن ها یاد می دادند
که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهی ها اخلاق بود
به آن ها می قبولاندند
که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولوها یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست می یایید

اگر کوسه ها ادم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند،
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه می رفتند.
همراه نمایش، آهنگهای مسحور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار
ماهی های کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند.
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهی ها می آموخت که زندگی واقعی در شکم کوسه آغاز می شود  . 

  


* در ترجمه ی دیگری کوسه , نهنگ گفته شده .


متن کامل این مجموعه داستان به نام "داستان های آقای کوینر" نوشته برتولت برشت ترجمه آبتین خردمند چاپ شده .

زیرسیگاری

سرد بود و سایه ای هم وجود نداشت . میز نگاهم می کرد و من به صندلی سختی که رویش نشسته بودم , می اندیشیدم . من هم سخت بودم و حتی امکان شکستنم هم وجود نداشت . او آمد . سیگاری روشن کرد و پاهایش را روی میز گذاشت . خاکستر سیگار را روی سرم ریخت و آهی کشید .

بله , باز هم او آمده بود .

"جنگ" "آرزو" "جبران خلیل جبران"

جنگ   

یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه ی مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه ی خالی اش خون می ریزد. امیر از او پرسید  : چه بر سرت آمده ؟ مرد در پاسخ گفت : ای امیر پیشه ی من دزدی است ، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم ، وقتی که از پنجره بالا می رفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم . در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر میخواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری .

آن گاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد و امیر فرمود تا چشم او را ازکاسه در آورند .

بافنده گفت : ای امیر فرمانت رواست . سزاست که یکی از چشمان مرا درآورند . اما افسوس ! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم .ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست.

امیر کس در پی پینه دوزفرستاد . پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند .

و عدالت اجرا شد.  


 آرزو   

سه مرد در میخانه ای گرد آمدند . یکی بافنده بود ، دیگری نجار و سه دیگر گورکن .

بافنده گفت : امروز یک کفن کتان خوب به دو سکه زر فروختم . بیایید هر چه میخواهیم شراب بنوشیم .

نجار گفت : من هم امروز بهترین تابوتم را فرختم . یک پاره ی بزرگ گوشت بریان با شرابمان می خوریم .

گورکن گفت ” من فقط یک گور کندم ، ولی مشتری دوبرابر مزد داد . بیایید نان عسلی هم بخوریم .

آن شب کار میخانه گرم بود ، زیرا که مشتریان دمادم دستور شراب و گوشت بریان و نان عسلی می دادند و سرخوش بودند .

می خانه دار هم دست هایش را به هم می مالید و به زنش لبخند می زد ، زیرا که مشتریان خوب خرج می کردند .

هنگامی که می رفتند ماه در اوج آسمان بودو آن سه مرد در راه با هم آواز می خواند و عربده می کشیدند .

می خانه دار و زنش در درگاه میخانه ایستاده بودند و با نگاه آنها را دنبال می کردند .

زن گفت : آه ! چه آقایانی ! چه گشاده دست و چه سرخوش ! ای کاش هر روز این بخت را براب ما به ارمغان می آوردند . آنگاه پسر ما نمی بایست می خانه دار شود و این همه کار کند . می توانستیم او را به مدرسه بگذاریم تا کشیش شود .

"بیمار" "نادر ابراهیمی"

به همه پیشنهاد می کنم ، آتش بدون دود از نادر ابراهیمی رو بخونند ... . 


 

بیمار               نویسنده: نادر ابراهیمی

 

خداوند به شیطان گفت اینک ایوب در دست توست؛اما جان او را حفظ کن
(تورات-کتاب ایوب)

 

مرد کولبارش را زمین گذاشت،عرقهایش را پاک کرد،و بعد،با چشم های گود رفته و حاشیه ی کبودش به آسمان بلند نگریست.روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشم خورد.
-- آه... لاشخور ها من هرگز با شما کنار نخواهم آمد.
آفتاب تند و تنها درخت بی سایه،خاموش به او نگاه می کردند.بیمار ،صورت از تابش آفتاب سوخته اش را بالا کشید و خورشید را نفرین کرد.زیر لب همچنانکه انگشتان کرم گذاشته اش را در خاک گرم فرو برده بود گفت:خاک پیر !تو شاهد من باش که قسم خورده ام هرگز با ایشان کنار نیایم؛اما سوگند من مانند سوگند هر انسان فرو ریخته ای ترد و شکننده است؛زیرا که من با رذالت کنار آمده ام.
کولبارم خالی ست،و این ته مانده ی همه ی دلخوشیهای من است.هنوز زندگی در کوچکترین انگشت از آب بیرون مانده ی مرد در دریا فرو رفته باقی ست.
بارش را به درخت بی سایه تکیه داد .با خود گفت که چوپان ها این طور زندگی می کنند ،صحرایی و بار بر دوش .آنگاه باز به یاد کرمها افتاد:«من هم برای خود چوپانی هستم و
گوسفندانم را به چرا آورده ام؛اما گوسفندان من ،جز آغل تن چرکینم،هیچ کجا را دوست ندارند.»نگاه خسته اش را به دنبال لکه های سیاه به آسمان فرستاد.
ــ مردارخوارها!پست فطرتها!چه کسی به شما حق حیات داده است؟پیش از این،بالای دست شما،خدای من زندگی می کرد ،و او اگر میخواست می توانست همه ی شما را نسیه به
شیطان بفروشد.
سرش را روی کوله پشتی گذاشت و دیدگانش را بست:«تریاک خواب با خود فراموشی می آورد و من تشنه ی بی یاد زیستن هستم.دیگر فراموش کرده ام که چند قرن است نخوابیده ام»
مژگانش را به هم فشرد:خواب،از راههای دور به من نزدیک می شود؛اما دروازه بانان هرگز به خواب نمی روند.
یک لحظه ی زود گریز،آفتاب تیز،دشت پر خار و مرد بیمار خاموش ماند .آنگاه مردک آهی کشید و گفت:خودم را فریب می دهم. تنها خودم را فریب می دهم زمانی که این کرم ها روی تن
انسان بلولند و گرسنه باشند خواب هزار فرسنگ می گریزد؛اما مگر می شود سیر شان کرد؟چند سال است هر چه پیدا می کنم به شکمهای باد کرده ی آنها می ریزم؟خدایا چقدر تخم ریختند.
یک عمرانسان باید عذاب بکشد.
چشمهای بیمار،سرخ و خمار شده بود.می خواست که فقط یک دقیقه بخوابد:«به جز من ،آیا چه کسی محکوم شده است که هرگز زمان را از یاد نبرد؟» و باز مثل همیشه خودفریبانه پلکها را
به هم فشرد.
ـــای مرد مخواب که ما گرسنه ایم!به جز تو آیا چه کسی خودش را محکوم کرده است که زمان را از یاد نبرد؟توکل وجودت را به ما فروخته ای .تکان به این تن زخم آلوده بده!شاید
در این دشتها و دره های بی سرانجام چیزی بیابی .هنوز که ما همه ی خوراکیهای عالم را نخورده ایم.
مردک عرقهایش را پاک کرد و مثل بچه ها گریه را سر داد.
ــ آخر همه ی عالم که زیر پای من نیست.بد ذاتها! من کی خودم را به شما فروختم؟
ــ آه ... ای انسان فرو ریخته! گریه مکن که گریه هرگز دردی را درمان نبوده است.ما سخت دلمان برای تو می سوزد؛ اما بیندیش به آنکه خود فروشان همان تسلیم شدگان هستند و تو...
مرد درمانده فریاد زد :ای کرمهای کثیف!اینک برای من آیات تازه ای می سرایید؟ من عاقبت همه ی شما را به مردن محکوم می کنم .
سپس نگاهی به اطراف انداخت و گفت: از کجا من میتوانم شما را سیر کنم؟هرگز نخواهم توانست.
به زحمت تن چرکین و کرم گذاشته اش را تکانی داد. شش کرم خاکستری رنگ، چند وجب دورتر روی خاک افتادند و لولیدند؛ اما بیمار آنچنان قدرتی نداشت که یکباره خودش را از شر
آنها خلاص کند. کرمها از این گستاخی خنده شان گرفت و یکی که کنار گوش بیمار لانه کرده بود گفت:تسخیر پذیر سیه روز! هوسهای خامت را دور بریز و هرگز زنجیر هایت را دوبار
آزمایش مکن! اگر اندیشه ی نجات به دلت نشست پی سوهان بگرد؛ و گر نه خیلی بیشتر از اینها که تو از بدنت جداشان میکنی تخم می ریزیم.
ــ نفرت بر همه ی شما ! بدانید که من عاقبت به مردن محکومتان خواهم کرد. روز اول ، که دیگر یادم نمانده چند سال پیش، فقط یکی بودید، فقط یکی. خوب می توانستم سیرش کنم .
گاه گاه میان لجنهای خراب خانه ها ی شهر می لولیدم و او سر زنده و سیراب می شد .آن زمان ،چه شادمانی بی باکانه ای داشتم. آخ که اگر می توانستم این کتاب را از دو سو
ورق بزنم بر می گشتم به نخستین فصل کتاب، ابتدای همه چیز. چند سال پیش؟ چند صد سال پیش؟ خدایا! چقدر تخم ریختند.
بیمار دهان خود را باز کرد و از کنه وجودش نفرین کرد:«روزی که در آن زاییده شدم هلاک شود و در میان روزهای سال هرگز شادی نکند. *
سوزشی احساس کرد و فریاد کرد :انگلهای بی دست و پا !دیگر تا زمان باقی ست برایتان غذا نمی آورم.
کرمها حلقه های بالای سرشان را تکان دادند و گفتند: ای مرد وامانده!بگو چند سال است این حرف را تکرار می کنی؟
ــ اما این سرانجام همه ی تکرار هاست.هر انسان بی شک ،در همه ی زندگی اش یک بار فرصت تصمیم گرفتن را به دست می آورد.
ــ و آن فرصت را ای تسخیر پذیر سیه روز !اگر ناتوان باشد همیشه با حسرت از دست می دهد.
ــ آری اما من دیگر برایتان غذا نمی آورم.
یکی از کرمها بانگ زد:تو داستان ضحاک را شنیده ای؟
ــ آری اما چه کسی را می ترسانید؟شما روی استخوانهای من راه می روید.دیگر چیزی نمانده است که بخورید. من کاملا گندیده ام. دیدگانش را بست و گفت: من به زودی به
خواب خواهم رفت.
کرمها به یکباره فریاد زدند:اگر نمی توانی سیرمان کنی سر به نیستمان کن؛چه ما می توانیم گرسنگی را سالها با درد تحمل کنیم.آنقدر قدرت نداشته باش که تمرد کنی،آنقدر قدرت
قدرت بیافرین که چیره شوی.
مردک عرقهایش را پاک کرد و تن به تسلیم داد.
ــ نصیحت هر دشمن را شنیدن چقدر دردناک است.نمی توانم، دیگر هیچ نمی توانم.ممکن است به فکر غذای شما باشم، اما این زمان قدرت چیرگی محض در وجودم نیست .
درد همه ی ما یکی است: محکوم به زنده ماندن هستیم تا مرگ خودش به یادمان بیاورد. بیمار،اندوهگین به آسمان نگریست. روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشمش خورد.
ــ آه ... لاشخورها!پست فطرتها! من هرگز...
به نظرش آمد که یکی از آنها نزدیک می شود.بدنش در هم کشیده شد:اگر تمامشان هم با من گلاویز شوند،منقارشان را به خاک خواهم کشید!
کرمها خندیدند،و او خشمگین و بی تاب شد، می دانست که نیروی با دیگران در افتادن در او وجود ندارد،با این همه مانند سالهایی که دیگر به یاد نمی آورد،امیدوار بود.
یکی از کرمها که صبرش از گرسنگی تمام شده بود؛ ترجیع بند دردناک بیمار را که همیشه از زبان خود او شنیده بود به یاد آورد:
«ای سرگردان دشتهای به خواب رفته، شهر های خاک آلود و خارزارهای خاموش!
از دست رنجهای پیر و زخمهای کهنه به کجا می توان گریخت؟
که آنها جزئی از وجود تو شده اند و تو،چیزی جز کل رنجهای خویش نیستی»
بیمار، افسون شده گوش می داد و به گردش پرنده می نگریست. پرنده با بالهای سنگین و بزرگش روی سر او چرخید و کنارش نشست.
ــ لاشخور کثیف! باز چه می خواهی از من که درمانده ی بیابان هستم؟
ــ« آه ... لاشخور؟ نه برادر؛ من عقابم»با کله اش قله ی دماوند را نشان داد و گفت:آنجا خانه ی من است. آنجا دیرگاهی ست که منزل من است. ای مرد! آمده ام تو را خبر کنم که
در این دشت،رهگذران میهمان منند.
ــ لعنت شیطان بر تو،گدای دروغگو! من هنوز زنده ام و تو می خواهی چشمها و مغزم را برای بچه هایت ببری؛اما بدان که من هیچوقت نمی میرم.شیطان قسم خورده است
که رنج و سرگردانی را جاودان کند و بر سر این ماجرا،او با خدای من کنار آمده است. تو باز هم باید در انتظار مرگ من به فرزاندنت وعده ی دروغ بدهی.
عقاب نا صبورانه خندید و گفت: نه ای مرد تسخیر پذیر! این کار لاشخورهاست. دشتستان زیر پای تو و کوههای بالای سرت از آن من است. آیا خواهش مرا نمی پذیری.
بیمار نا امیدانه در او نگریست، ــ« چه فرق می کند؟ چه فرق می کند که من ــــ که برده ی هوسهای تباه خویش بوده ام ــ کجا زندگی کنم؟» و بعد تن گندیده ی استخوانی اش را نشان داد و گفت:همه جا ... آنها را کرم می خورد. تن چرکین و استخوانهای برآمده. از من دیگر چیزی باقی نمانده است که بالا نشین شوم. تنه ی پوک درختی هستم که به درد
سوختن هم نمی خورد.
پرنده، تحقیر آمیز در او نگریست؛ اما دلش سوخت.
ــ نه ای مرد! چنین نیست که می گویی. در بلندیها رذالت زندگی نمی کند. کرمهای وجود تو آنجا همه میمیرند و تو آزاد می شوی.
بیمار گفت: «من خیلی ناتوان شده ام. گمان نمی برم که بتوانم دعوت تو را بپذیرم. شاید که سالهای بعد، بتوانم». آنگاه، خودش را تکانی داد . شش کرم کثیف خاکستری رنگ بد قیافه روی خاک افتادند و لولیدند.
عقاب پرید. لاشخوری فرود آمد .آنها را به نوک گرفت و بلند شد.
ــ آهای هر روز چند تا می خوری؟
ــ نه آنقدر که تخم می ریزند.
ــ می توانی رفقهایت را خبر کنی ؟ من خیلی عذاب می کشم.
ــ نه رهگذر! آنها خودشان کسانی را دارند که کرم گذاشته باشند.آیا دانستن این که تو تنها نیستی که عذاب می کشی از رنجهایت کم نمی کند؟
ــ آه لاشخورها، گداها! من هرگز نمی توانم با شما کنار بیایم.
عقاب از سینه ی آسمان بانگ زد: ای مرد خانه ی من آنجاست.(و با کله اش قله ی دماوند را نشان داد) من برای همه ی رهگذران سوگند خورده ام که در بلندیها، رذالت زندگی نمی کند.
با این همه، چند سال است،چند سال است که تنها هستم و هیچ بیمار رهگذری دعوت مرا نپذیرفته است.
آنجا کرمها همه می میرند... تو هرگز با لاشخورها کنار نخواهی آمد.
.... آفتاب، بالای سر رهگذر تیغ می کشید. عقاب مثل یک لکه ی سیاه دور می شد. لاشخورها دور هم می چرخیدند و چنان اسب شیهه می کشیدند. یک لکه ابر قله ی دماوند را می سایید.
مردک عرقهایش را پاک کرد. نگاهی به قله انداخت. شانه ها را تکان داد: «نه، نمی شود. خیلی بلند است ... دور است...»
هنوز کرمهای گرسنه روی استخوانها و زخمهای چرکینش می لولیدند.
ـــ اما بعد ... سالهای بعد ... من عاقبت به مردن محکومتان خواهم کرد .....

بستن و باز کردن بند یک کفش

(چاپ شده در هفته نامه ۴۰چراغ)

 

 

   بستن و باز کردن بند یک کفش  

   ساعت پنج عصر بود و بعد از یک خواب چند ساعته که بیشتر باعث کسلی شد تا شادابی ، خواستم به خیابان بروم تا هوایی تازه تنفس کنم . نمی دانم چرا بی حوصله بودم ؛ به خود گفتم با بیرون رفتن و در کنار دوستان لحظاتی را به شادی گزراندن شاید از این بی حوصله گی بی دلیل فرار کنم . 

   یک شلوار جین و یک تیشرت پوشیدم ، موهایم را جلوی آینه شانه زدم . به نظر من سخت ترین قسمت بیرون رفتن پوشیدن کفش هاست ، البته پوشیدن کفش مشکل نیست بلکه بستن بند کفش است که به شروع سردرد صبح هنگام    می ماند . 

   در جلوی کوچه تاکسی برایم نگه داشت . یک اسکناس تقریباٌ درشت به راننده دادم و او هم با چند اسکناس پاره که کسی قبول نمی کرد پاسخم داد . خنده ام گرفت از اینکه در چهره راننده می خواندم که وی هم دوست داشت اعتراضی بکنم تا او صحبت اسکناس درشتم را بکند . البته اگر بی حوصله نبودم ، دعوتش را می پذیرفتم و در جواب او      می گفتم که ساعت پنج عصراست نه اول صبح که پول خرد نداشته باشد . در نهایت سکوت کردم و او را منتظر گذاشتم . 

   در محل پاتق از ماشین پیاده شدم . به دوستان پیوستم . به نظر فضای شادی می آمد و همه خوش بودند . احساس می کردم که این سرور ها از فرار است ولی نمی توانستم از این احساس اطمینان داشته باشم . من هم به آن ها پیوستم ولی بعد از دقایقی از این سرور سرشار از تهی نیز خسته شدم و آنجا را ترک گفتم . 

   تصمیم گرفتم به وسیله یک تاکسی به خانه برگردم . در راه ایستگاه بودم که یک جمله روی اعصابم راه می رفت : از تکرار هر روزه این کار خسته نشده ای ؟ . تصمیم اول خود را عوض کردم و قدم زنان به سوی خانه حرکت کردم . 

    در راه پیرزنی را دیدم که به گدایی مشغول بود . بدونه اینکه به او خیره شوم از کنارش عبور کردم . ناگهان به یاد برف سال قبل افتادم . به خود گفتم این پیرزن گدا آن برف را چگونه گزرانده ؟! .جواب سوال آزارم می داد که یاد خودم افتادم که در آن برف کار چندان سختی به غیر از پارو کردن برف کوچه نکردم  ، حتیٔ به دلیل ترس از ارتفاع به پدر و برادرم هم کمک نکردم و با دوستانم به خیابان رفتم .

   بی آنکه گذر زمان را به یاد داشته باشم به منزل رسیدم . باز این بند کفش بود که بی دلیل مرا می آزرد . دوست داشتم سریع بخوابم ولی به دلیل تنهایی مادرم چند ساعت را به سختی گذراندم .  

در هنگام خواب به آن بعد از ظهر فکر می کردم و رسیدم به پیرزن گدا که خوابم برد .

آرمان.م

موش و گربه از فرانتس کافگا


موش :
 - افسوس!. دنیا روز به روز تنگ تر می شود. سابق جهان چنان دنگال بود که ترسم می گرفت. دویدوم و دویدم تا دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطه ی افق دیوار هایی سر به آسمان می کشند آسوده خاطر شدم. اما این دیوار های بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک می شوند که من از هم اکنون خودم را در آخرِ خط می بینم و تله ای که باید در آن اف...تم پیش چشمم است.

 

- چاره ات در این است که جهتت را عوض کنی.
گربه در حالی که او را می درید چنین گفت.  

 

؛فرانتس کافگا؛

شلوغی

شلوغی

ای وای . میزم باز شلوغ است . نمی دانم چرا این میز همیشه شلوغ است ، حتی وقتی زمان با ارزش خود را بری مرتب کردن میز می گزارم ، ده دقیقه طول نمی کشد که به حلت اولیه خود بر می گردد .
به سرعت بر روی صندلی می چرخم که بر روی تخت دراز بکشم تا به این کمر بدبخت استراحتی داده باشم و از این صندلی به ظاهر نرم و راحت بگریزم . وقتی چشمانم به تخت می خورد از تصمیم اولیه که پرواز به سوی تخت بود پشیمان می شوم زیرا تختم آنقدر شلوغ است که حاضرم به روی زمین دراز بکشم تا روی تخت . به زمین نگاه می کنم ، میبینم که روی فرش پر از همه چیز هست و جای خالیی برای یک لاشه هم نیست ، پر از کتاب ، سی دی و ... .
کلا قید دراز کشیدن را می زنم و به کامپیوتر پناه می برم تا موزیک گوش کنم . صفحه اول کامپیوتر که ظاهر می شود ، آن قدر شلوغ است که تصویر پشتش دیده نمی شود . می روم به آدرسی که آهنگ هایم در آن قرار دارد ، به دنبال یک موزیک کلاسیک ولی نا خواسته به سمت راک و گروه آرکایو ؤ آهنگ fuck you که آهنگ التهاب آوری است روی می آورم . تصور می کردم با گوش کردن به موزیک کلاسیک می توانم ذهنم را خلوت کنم ولی این موزیک تقریبا شلوغ جواب داد و مقداری از آشفتگی ذهنم کم کرد .
وقتی ذهنم کمی آزاد شد مشکلاتی مثل گیر کردن تکه ای از غذا در دهانم که ساعت هاست زبان و انگشتم را بی اختیار به کار گرفته ، ولی مشکل را هم حل نکرده ، برایم بزرگ شد . ناگهان یادم افتاد که یک نخ دندان در کشوی میزم هست ، ولی درون آن هزاران وسایل دیگر هم وجود دارد ! کشوی میز را با نا امیدی باز کردم ، ولی با کمال تعجب اولین چیزی که به چشمم می آید نخ دندان است ! برایم تازگی داشت که دنبال یک چیز بگردم و آن چیز سریع پیدا شود .
یادم افتاد که مدتی است که ایمیلم را چک نکرده ام . دوباره به سمت کامپیوتر رفتم و میل خود را باز کردم .از بین 60 میل تازه فقط یکی نظرم را جلب کرد و بقیه مهم نبودند . آن یکی هم از شرکت سرویس دهنده اینترنت بود که می خواست خبر دهد که فردا سرویس ماهیانه ام تمام می شود والبته ادامه نداده بود که باید با مقداری پول به این شرکت بروم تا سرویس اینترنت خود را تمدید کنم .
بعد از چک کردن ایمیل به چند سایت خبری نیز رفتم . به نظر من بیشتر خبرها تکرار رویدادهاست با عناوینی مختلف . مثلا سال قبل زلزله در فلان کشور آمده بود و حالا در یکی دیگر ، یا پارسال یکی به اسم داریوش را به دلایل نامعلوم به زندان بردند و حالا یکی دیگر به اسم مهدی .
کامپیوتر را خاموش کردم و از روی هوس به سمت یخچال رفتم . همان طور که همه می دانند و شاید هم ندانند بعد از باز کردن یخچال تا مدتی دیگر تشنه نمی شویم ، چون وسایل درون یخچال معمولا جوابگوی هوس های ما نمی شوند و من هم برای آنکه ضایع نشوم و ضایع نکنم یک لیوان آب گوارا نوشیدم .
برگشتم به اتاق عزیز خودم . با تنبلی بسیار تخت را به صورت کاملا ظاهری مرتب کردم و چون تصور راحتی از تخت داشتم ، خود را رها کردم بر روی آن که البته صدایی از آن در آمد ، لحظه ای فکر کردم تخت ترک خورده ، البته این طور نشده بود .
داشتم فکر میکردم که وقتی از خواب بیدار شدم ، اتاقم را ... .

آرمان.م

...

سوزن ها بدون دلیل به بدنم فرو می روند و من می ترسم که حتی دلیلش را تمنا کنم . آنها فقط زمزمه می کنند که این ها به سود توست و من در دل می گویم ...تان را .
در آخر آنها با نهایت غرور می گویند شفا پیدا کردی و من فریاد میزنم که مگر بیمار بوده ام !!؟؟
آنها فقط می خندند ، می خندند و می خندند ....

بی خبری

بی خبری

یک دفعه یک کسی آمد و من را از انبار بیرون آورد . من خیلی ترسیده بودم و نمی دانستم که چه خبر شده که من را در کنار یک کسی که تا حالا ندیده بودم ، داخل یک جای تنگ و تاریک گذاشتند .  

-         از بقلی سوال کردم ، چه اتفاقی افتاده که ما را از انبار آوردند اینجا ؟

-         گفت مثل اینکه انتخابات شده  .

-         گفتم تو از کجا می دونی ؟

-         جواب داد که از گذشته هر چهار سال یک بار می آیند دنبالم .

-         گفتم اصلا" این انتخابات به ما چه ربطی دارد ؟

-         چیزی نگفت .  

به همان شکل چند ماه داخل همان جای تنگ بودیم که آمدند و ما را بین چند نفر که لباس نظامی هم نپوشیده بودند ، پخش کردند . بعد ما را وصل کردند به یک وسیله عجیب و به همراه آن وسیله ما را بردند داخل یک جای شلوغ . نمی توانستم ببینم ولی می شنیدم که همه می گفتند مرگ بر دیکتاتور ! 

-         از بقلی سوال کردم مرگ بر دیکتاتور یعنی چه ؟

-         او هم خیلی سرد جواب داد نمی دانم . 

همان طور ثابت بودیم که ناگهان من از توی آن وسیله پرتاب شدم به سمت یک آدم  سبز پوش . نفهمیدم چه طور ولی خیلی سریع رفتم داخل بدن او . آنجا همه چیز قرمز بود . همه می گفتند « وای ... ، کشتند ... » . بعد از یک مدت کم من را با یک دستگاه از توی بدن آن آدم در آوردند و یک کسی که لباس سفید پوشیده بود گفت : « این تیر لعنتی این جوان را گشت » . 

تازه فهمیده بودم اسم من تیره . من که کاری نکرده بودم که به من لعنت می فرستادند ، تقصیر آن چیزی بود که من را پرتاب کرد . البته نمی دانم که کسی آن وسیله را مجبور کرده بود یا نه  !!! ؟؟؟

 

 آرمان.م

اسیر

اسیر

محسن نامجو می خواند ومن هم در تلاشم سنگی را بر خود بکوبم ، تا سرم بشکند و من را به بیمارستان ببرند . شاید دچار تغیری شوم که احساس می کنم نیاز است . سنگی را از حیاط بر می دارم و محکم می کوبم به  پشت سرم ، احساس کردم سرم نشکست و سنگ را محکمتر به سرم کوبیدم . هرچه محکمتر می کوبیدم ، کمتر احساس درد می کردم . سعی کردم سرم را به لبه میز بکوبم ، ولی باز دردم نیامد . خسته شدم و از این کار صرفه نظر کردم .

دیگر صدای  نامجو نمی امد ، ولی شعرش را می خواندم .

«  این کج و راست می روی

    این کج و راست می روی

   بازچه خورده ای بگو 

   . . .  »

همیشه از خواندن می ترسیدم ولی این بار احساس خوبی داشتم . خنده ام گرفت ، من هم جلویش را نگرفتم . آنقدر خندیدم که اشک از چشمانم جاری شد . بعد یک خنده طولانی یاد چند تا از خاطرات خوبم افتادم . نمی دانم چرا ولی همه چیز زیادی خوب بود .

چشمانم را باز کردم و دیدم روی تخت بیمارستانم . مادرم گفت عزیزم یک ضربه به پشت سرت خورده و باعث خونریزی شد .  یادم افتاد که اولین ضربه را به پشت سرم زده بودم . شاید به دلیل همین ضربه بود که بقیه ضربات را حس نمی کردم ؟

شاید هم نه ، از همان ضربه اول بی هوش بودم  ؟

   آرمان.م