" اگر کوسه ها انسان می بودند " " برشت "

دختر کوچولو پرسید: 

اگر کوسه ها * آدم بودند، با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟
آقای کی گفت : اگر کوسه ها آدم بودند،
توی دریا برای ماهی ها جعبه های محکمی می ساختند،
همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند،
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد.
برای آن که هیچ وقت دل ماهی کوچولو نگیرد،
گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا می کردند،
چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !
برای ماهی ها مدرسه می ساختند وبه آن ها یاد می دادند
که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهی ها اخلاق بود
به آن ها می قبولاندند
که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولوها یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست می یایید

اگر کوسه ها ادم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند،
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه می رفتند.
همراه نمایش، آهنگهای مسحور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار
ماهی های کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند.
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهی ها می آموخت که زندگی واقعی در شکم کوسه آغاز می شود  . 

  


* در ترجمه ی دیگری کوسه , نهنگ گفته شده .


متن کامل این مجموعه داستان به نام "داستان های آقای کوینر" نوشته برتولت برشت ترجمه آبتین خردمند چاپ شده .

"چه غریب ماندی ای دل!" "هوشنگ ابتهاج"

چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

 

 غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری 

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری 

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری 

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟
که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری 

چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری 

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری 

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری 

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری