بوی عیدی …
بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی، وسط سفرهی نو
بوی خوب نعنا ترخون سر پیچ کوچهها
[بوی یاس جانماز ترمۀ مادر بزرگ]
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکهی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخوردهی لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
فکر قاشق زدن یک دختر چادر سیاه
[فکر قاشق زدن دختر ناز چشم سیاه]
شوق یک خیز بلند از روی بُتههای نور
برق کفش جفت شده تو گنجهها
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
بازی الک دولک تو کوچهها
[عشق یک ستاره ساختن با دولک]
نرس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه
بوی یک لاله عباسی که خشک شده لای کتاب
[بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب]
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
[بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری
شبِ جمعه، پی فانوس، توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی، هوس یه آبتنی
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم]
این ترانه با صدای فرهاد شنیدنیست
http://www.box.net/index.php?rm=box_...ame=ajsozpmfl3
آهنگ ترانه: اسفندیار منفردزاده
سروده : شهیار قنبری
ترانهخوان: فرهاد مهراد
(چاپ شده در هفته نامه ۴۰چراغ)
ساعت پنج عصر بود و بعد از یک خواب چند ساعته که بیشتر باعث کسلی شد تا شادابی ، خواستم به خیابان بروم تا هوایی تازه تنفس کنم . نمی دانم چرا بی حوصله بودم ؛ به خود گفتم با بیرون رفتن و در کنار دوستان لحظاتی را به شادی گزراندن شاید از این بی حوصله گی بی دلیل فرار کنم .
یک شلوار جین و یک تیشرت پوشیدم ، موهایم را جلوی آینه شانه زدم . به نظر من سخت ترین قسمت بیرون رفتن پوشیدن کفش هاست ، البته پوشیدن کفش مشکل نیست بلکه بستن بند کفش است که به شروع سردرد صبح هنگام می ماند .
در جلوی کوچه تاکسی برایم نگه داشت . یک اسکناس تقریباٌ درشت به راننده دادم و او هم با چند اسکناس پاره که کسی قبول نمی کرد پاسخم داد . خنده ام گرفت از اینکه در چهره راننده می خواندم که وی هم دوست داشت اعتراضی بکنم تا او صحبت اسکناس درشتم را بکند . البته اگر بی حوصله نبودم ، دعوتش را می پذیرفتم و در جواب او می گفتم که ساعت پنج عصراست نه اول صبح که پول خرد نداشته باشد . در نهایت سکوت کردم و او را منتظر گذاشتم .
در محل پاتق از ماشین پیاده شدم . به دوستان پیوستم . به نظر فضای شادی می آمد و همه خوش بودند . احساس می کردم که این سرور ها از فرار است ولی نمی توانستم از این احساس اطمینان داشته باشم . من هم به آن ها پیوستم ولی بعد از دقایقی از این سرور سرشار از تهی نیز خسته شدم و آنجا را ترک گفتم .
تصمیم گرفتم به وسیله یک تاکسی به خانه برگردم . در راه ایستگاه بودم که یک جمله روی اعصابم راه می رفت : از تکرار هر روزه این کار خسته نشده ای ؟ . تصمیم اول خود را عوض کردم و قدم زنان به سوی خانه حرکت کردم .
در راه پیرزنی را دیدم که به گدایی مشغول بود . بدونه اینکه به او خیره شوم از کنارش عبور کردم . ناگهان به یاد برف سال قبل افتادم . به خود گفتم این پیرزن گدا آن برف را چگونه گزرانده ؟! .جواب سوال آزارم می داد که یاد خودم افتادم که در آن برف کار چندان سختی به غیر از پارو کردن برف کوچه نکردم ، حتیٔ به دلیل ترس از ارتفاع به پدر و برادرم هم کمک نکردم و با دوستانم به خیابان رفتم .
بی آنکه گذر زمان را به یاد داشته باشم به منزل رسیدم . باز این بند کفش بود که بی دلیل مرا می آزرد . دوست داشتم سریع بخوابم ولی به دلیل تنهایی مادرم چند ساعت را به سختی گذراندم .
در هنگام خواب به آن بعد از ظهر فکر می کردم و رسیدم به پیرزن گدا که خوابم برد .
آرمان.م
سراب
عمری به سر دویدم در جست و جوی یار :
جز دسترس به وصل ِ وی ام آرزو نبود
دادم درین هوس دل ِ دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی ِ آن یار ِ ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آن که خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق ِ کیستم !
رویی شکفت چون گل ِ رؤیا و دیده گفت :
" این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم ، که خوش تر از ین چهره ای نتافت
در خواب ِ آرزو ... "
هر سو مرا کشید پی ِ خویش در به در
این خوش پسند دیده ی زیباپرست ِ من
شد رهنمای این دل ِ مشتاق ِ بی قرار
بگرفت دست ِ من
وان آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاهِ دیده ی من جلوه می نمودد
ر وادی ِ خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل ِ تشنه ی مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب
بودوانگه که پیش رفتم ، با شور و التهاب
دیدم سراب بود !
بیچاره من ، که از پس ِ این جست و جو ، هنوز
می نالد از من این دل ِ شیدا که " یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما ، کجاست او ! ... "
موش :
- افسوس!. دنیا روز به روز تنگ تر می شود. سابق جهان چنان دنگال بود که ترسم می گرفت. دویدوم و دویدم تا دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطه ی افق دیوار هایی سر به آسمان می کشند آسوده خاطر شدم. اما این دیوار های بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک می شوند که من از هم اکنون خودم را در آخرِ خط می بینم و تله ای که باید در آن اف...تم پیش چشمم است.
- چاره ات در این است که جهتت را عوض کنی.
گربه در حالی که او را می درید چنین گفت.
؛فرانتس کافگا؛
تنها و رها شدهایم
چون کودکانی گم کرده راه در جنگل.
وقتی تو روبهروی من میایستی و مرا نگاه میکنی،
چه می دانی از دردهایی که درون من است
و من چه میدانم از رنجهای تو.
و اگر من خود را پیش پای تو به خاک افکنم
و گریه و زاری سر دهم
تو از من چه میدانی
بیش از آنچه از دوزخ میدانی
آن هم آنچه دیگری برای تو بازگو میکند
که سوزان است و دهشتناک.
از این رو
ما انسانها
باید چنان با احترام،
چنان اندیشناک
و چنان مهربان
پیش روی هم بایستیم
که در مقابل درهای دوزخ.
فرانتس کافگا