اسیر

اسیر

محسن نامجو می خواند ومن هم در تلاشم سنگی را بر خود بکوبم ، تا سرم بشکند و من را به بیمارستان ببرند . شاید دچار تغیری شوم که احساس می کنم نیاز است . سنگی را از حیاط بر می دارم و محکم می کوبم به  پشت سرم ، احساس کردم سرم نشکست و سنگ را محکمتر به سرم کوبیدم . هرچه محکمتر می کوبیدم ، کمتر احساس درد می کردم . سعی کردم سرم را به لبه میز بکوبم ، ولی باز دردم نیامد . خسته شدم و از این کار صرفه نظر کردم .

دیگر صدای  نامجو نمی امد ، ولی شعرش را می خواندم .

«  این کج و راست می روی

    این کج و راست می روی

   بازچه خورده ای بگو 

   . . .  »

همیشه از خواندن می ترسیدم ولی این بار احساس خوبی داشتم . خنده ام گرفت ، من هم جلویش را نگرفتم . آنقدر خندیدم که اشک از چشمانم جاری شد . بعد یک خنده طولانی یاد چند تا از خاطرات خوبم افتادم . نمی دانم چرا ولی همه چیز زیادی خوب بود .

چشمانم را باز کردم و دیدم روی تخت بیمارستانم . مادرم گفت عزیزم یک ضربه به پشت سرت خورده و باعث خونریزی شد .  یادم افتاد که اولین ضربه را به پشت سرم زده بودم . شاید به دلیل همین ضربه بود که بقیه ضربات را حس نمی کردم ؟

شاید هم نه ، از همان ضربه اول بی هوش بودم  ؟

   آرمان.م

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد