"جنگ" "آرزو" "جبران خلیل جبران"

جنگ   

یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه ی مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه ی خالی اش خون می ریزد. امیر از او پرسید  : چه بر سرت آمده ؟ مرد در پاسخ گفت : ای امیر پیشه ی من دزدی است ، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم ، وقتی که از پنجره بالا می رفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم . در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر میخواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری .

آن گاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد و امیر فرمود تا چشم او را ازکاسه در آورند .

بافنده گفت : ای امیر فرمانت رواست . سزاست که یکی از چشمان مرا درآورند . اما افسوس ! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم .ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست.

امیر کس در پی پینه دوزفرستاد . پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند .

و عدالت اجرا شد.  


 آرزو   

سه مرد در میخانه ای گرد آمدند . یکی بافنده بود ، دیگری نجار و سه دیگر گورکن .

بافنده گفت : امروز یک کفن کتان خوب به دو سکه زر فروختم . بیایید هر چه میخواهیم شراب بنوشیم .

نجار گفت : من هم امروز بهترین تابوتم را فرختم . یک پاره ی بزرگ گوشت بریان با شرابمان می خوریم .

گورکن گفت ” من فقط یک گور کندم ، ولی مشتری دوبرابر مزد داد . بیایید نان عسلی هم بخوریم .

آن شب کار میخانه گرم بود ، زیرا که مشتریان دمادم دستور شراب و گوشت بریان و نان عسلی می دادند و سرخوش بودند .

می خانه دار هم دست هایش را به هم می مالید و به زنش لبخند می زد ، زیرا که مشتریان خوب خرج می کردند .

هنگامی که می رفتند ماه در اوج آسمان بودو آن سه مرد در راه با هم آواز می خواند و عربده می کشیدند .

می خانه دار و زنش در درگاه میخانه ایستاده بودند و با نگاه آنها را دنبال می کردند .

زن گفت : آه ! چه آقایانی ! چه گشاده دست و چه سرخوش ! ای کاش هر روز این بخت را براب ما به ارمغان می آوردند . آنگاه پسر ما نمی بایست می خانه دار شود و این همه کار کند . می توانستیم او را به مدرسه بگذاریم تا کشیش شود .

نظرات 2 + ارسال نظر
میترا پنج‌شنبه 28 بهمن 1389 ساعت 15:25

سلام . از کتاب پیامبر و دیوانه بود . البته داستان های عالی رو انتخاب کردی .
۱-معنی عدالت توی داستان جنگ !!!!
۲-از مرگ یه آدم کشیش به وجود میاد توی داستان آرزو !!!

سلام . آره از اون کتاب . کتاب خوبی هم هست !

آزادی یکشنبه 27 شهریور 1390 ساعت 02:21 http://hamidmosavi2.blogfa.com

چرا به کوی عشق ، گذاری نمی کنی ؟!
سخن از نسیم هزار آرزوی فریباست....
با سلام. دوست گرامی، پس از مطالعه بیانیه، در مسابقه ادبی وبلاگ نویسی، ویژه ادیبان و شاعران با موضوع آزادی، شرکت کنید. لطفا به دوستان علاقمند و مستعد نیز اطلاع دهید تا در این فراخوان سراسری، شرکت کنند. منتظر حضور گرم تان و یادگاری های ماندگارتان هستیم؛ ناز انگشتای بارون تو، باغم می کنه.
.... تازه آبم که بشه برفا و عریون بشه کوه،
مث اون قله مغرور بلندی،
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد