به یاد استاد هدایت ... .

هفدهم فوریه برابر با بیست و هشتم بهمن ، تولد صادق هدایت بود .  انسانی مهم برای ادبیات داستانی و کشنده برای رذیلت های بشری . کسی که صداقت را هیچگاه از یاد نبرد و درست زندگی کردن را به من آموخت . یادش گرامی ... .

 


یادداشتی به قلم خودش: 

زندگی من به نظرم همانقدر غیرطبیعی،نامعلوم و باور نکردنی می آمد که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم - گویا یک نفر نقاش مجنون و وسواسی روی جلد این قلمدان را کشیده - اغلب به این نقش که نگاه می‌کنم مثل این‌است که به نظرم آشنا می‌آید. شاید برای همین نقش است... شاید همین نقش مرا وادار به نوشتن می‌کند.

  

شرح حال صادق هدایت به قلم خودش


 قسمتی از متن داستان داش آکل :  

ولی نصف شب، آن‌وقتی‌که شهر شیراز با کوچه‌های پر پیچ و خم؛ باغ‌های دل‌گشا و شراب‌های ارغوانیش به‌خواب می‌رفت؛ آن‌وقتی‌که ستاره‌ها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به‌هم چشمک می‌زدند؛ آن‌وقتی‌که مرجان با گونه‌های گل‌گونش در رختخواب آهسته نفس می‌کشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش می‌گذشت، همان‌وقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوی و هوس، بدون رودربایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه به‌دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچه‌گی به‌او تلقین شده بود، بیرون می‌آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می‌کشید، تپش آهسته‌ی قلب، لب‌های آتشی و تن نرمش را حس می‌کرد و از روی گونه‌هایش بوسه می‌زد، ولی هنگامی‌که از خواب می‌پرید، به‌خودش دشنام می‌داد، به زندگی نفرین می‌فرستاد و مانند دیوانه‌ها در اتاق به‌دور خودش می‌گشت، زیر لب با خودش حرف می‌زد و باقی روز را هم برای این‌که فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی به‌کارهای حاجی می‌گذرانید.

 

 قسمتی از متن داستان بوف کور: 

تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند. 

" پابلو نرودا با ترجمه ی احمد شاملو "

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر سفر نکنی،

اگر کتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی.

 

به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

 

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر برده‏ی عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،

و ضربان قلبت را تندتر میکنند،

دوری کنی . .. .،

 

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات

ورای مصلحتاندیشی بروی . . .

-

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری!

شادی را فراموش نکن.

"جنگ" "آرزو" "جبران خلیل جبران"

جنگ   

یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه ی مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه ی خالی اش خون می ریزد. امیر از او پرسید  : چه بر سرت آمده ؟ مرد در پاسخ گفت : ای امیر پیشه ی من دزدی است ، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم ، وقتی که از پنجره بالا می رفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم . در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر میخواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری .

آن گاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد و امیر فرمود تا چشم او را ازکاسه در آورند .

بافنده گفت : ای امیر فرمانت رواست . سزاست که یکی از چشمان مرا درآورند . اما افسوس ! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم .ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست.

امیر کس در پی پینه دوزفرستاد . پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند .

و عدالت اجرا شد.  


 آرزو   

سه مرد در میخانه ای گرد آمدند . یکی بافنده بود ، دیگری نجار و سه دیگر گورکن .

بافنده گفت : امروز یک کفن کتان خوب به دو سکه زر فروختم . بیایید هر چه میخواهیم شراب بنوشیم .

نجار گفت : من هم امروز بهترین تابوتم را فرختم . یک پاره ی بزرگ گوشت بریان با شرابمان می خوریم .

گورکن گفت ” من فقط یک گور کندم ، ولی مشتری دوبرابر مزد داد . بیایید نان عسلی هم بخوریم .

آن شب کار میخانه گرم بود ، زیرا که مشتریان دمادم دستور شراب و گوشت بریان و نان عسلی می دادند و سرخوش بودند .

می خانه دار هم دست هایش را به هم می مالید و به زنش لبخند می زد ، زیرا که مشتریان خوب خرج می کردند .

هنگامی که می رفتند ماه در اوج آسمان بودو آن سه مرد در راه با هم آواز می خواند و عربده می کشیدند .

می خانه دار و زنش در درگاه میخانه ایستاده بودند و با نگاه آنها را دنبال می کردند .

زن گفت : آه ! چه آقایانی ! چه گشاده دست و چه سرخوش ! ای کاش هر روز این بخت را براب ما به ارمغان می آوردند . آنگاه پسر ما نمی بایست می خانه دار شود و این همه کار کند . می توانستیم او را به مدرسه بگذاریم تا کشیش شود .

"بیمار" "نادر ابراهیمی"

به همه پیشنهاد می کنم ، آتش بدون دود از نادر ابراهیمی رو بخونند ... . 


 

بیمار               نویسنده: نادر ابراهیمی

 

خداوند به شیطان گفت اینک ایوب در دست توست؛اما جان او را حفظ کن
(تورات-کتاب ایوب)

 

مرد کولبارش را زمین گذاشت،عرقهایش را پاک کرد،و بعد،با چشم های گود رفته و حاشیه ی کبودش به آسمان بلند نگریست.روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشم خورد.
-- آه... لاشخور ها من هرگز با شما کنار نخواهم آمد.
آفتاب تند و تنها درخت بی سایه،خاموش به او نگاه می کردند.بیمار ،صورت از تابش آفتاب سوخته اش را بالا کشید و خورشید را نفرین کرد.زیر لب همچنانکه انگشتان کرم گذاشته اش را در خاک گرم فرو برده بود گفت:خاک پیر !تو شاهد من باش که قسم خورده ام هرگز با ایشان کنار نیایم؛اما سوگند من مانند سوگند هر انسان فرو ریخته ای ترد و شکننده است؛زیرا که من با رذالت کنار آمده ام.
کولبارم خالی ست،و این ته مانده ی همه ی دلخوشیهای من است.هنوز زندگی در کوچکترین انگشت از آب بیرون مانده ی مرد در دریا فرو رفته باقی ست.
بارش را به درخت بی سایه تکیه داد .با خود گفت که چوپان ها این طور زندگی می کنند ،صحرایی و بار بر دوش .آنگاه باز به یاد کرمها افتاد:«من هم برای خود چوپانی هستم و
گوسفندانم را به چرا آورده ام؛اما گوسفندان من ،جز آغل تن چرکینم،هیچ کجا را دوست ندارند.»نگاه خسته اش را به دنبال لکه های سیاه به آسمان فرستاد.
ــ مردارخوارها!پست فطرتها!چه کسی به شما حق حیات داده است؟پیش از این،بالای دست شما،خدای من زندگی می کرد ،و او اگر میخواست می توانست همه ی شما را نسیه به
شیطان بفروشد.
سرش را روی کوله پشتی گذاشت و دیدگانش را بست:«تریاک خواب با خود فراموشی می آورد و من تشنه ی بی یاد زیستن هستم.دیگر فراموش کرده ام که چند قرن است نخوابیده ام»
مژگانش را به هم فشرد:خواب،از راههای دور به من نزدیک می شود؛اما دروازه بانان هرگز به خواب نمی روند.
یک لحظه ی زود گریز،آفتاب تیز،دشت پر خار و مرد بیمار خاموش ماند .آنگاه مردک آهی کشید و گفت:خودم را فریب می دهم. تنها خودم را فریب می دهم زمانی که این کرم ها روی تن
انسان بلولند و گرسنه باشند خواب هزار فرسنگ می گریزد؛اما مگر می شود سیر شان کرد؟چند سال است هر چه پیدا می کنم به شکمهای باد کرده ی آنها می ریزم؟خدایا چقدر تخم ریختند.
یک عمرانسان باید عذاب بکشد.
چشمهای بیمار،سرخ و خمار شده بود.می خواست که فقط یک دقیقه بخوابد:«به جز من ،آیا چه کسی محکوم شده است که هرگز زمان را از یاد نبرد؟» و باز مثل همیشه خودفریبانه پلکها را
به هم فشرد.
ـــای مرد مخواب که ما گرسنه ایم!به جز تو آیا چه کسی خودش را محکوم کرده است که زمان را از یاد نبرد؟توکل وجودت را به ما فروخته ای .تکان به این تن زخم آلوده بده!شاید
در این دشتها و دره های بی سرانجام چیزی بیابی .هنوز که ما همه ی خوراکیهای عالم را نخورده ایم.
مردک عرقهایش را پاک کرد و مثل بچه ها گریه را سر داد.
ــ آخر همه ی عالم که زیر پای من نیست.بد ذاتها! من کی خودم را به شما فروختم؟
ــ آه ... ای انسان فرو ریخته! گریه مکن که گریه هرگز دردی را درمان نبوده است.ما سخت دلمان برای تو می سوزد؛ اما بیندیش به آنکه خود فروشان همان تسلیم شدگان هستند و تو...
مرد درمانده فریاد زد :ای کرمهای کثیف!اینک برای من آیات تازه ای می سرایید؟ من عاقبت همه ی شما را به مردن محکوم می کنم .
سپس نگاهی به اطراف انداخت و گفت: از کجا من میتوانم شما را سیر کنم؟هرگز نخواهم توانست.
به زحمت تن چرکین و کرم گذاشته اش را تکانی داد. شش کرم خاکستری رنگ، چند وجب دورتر روی خاک افتادند و لولیدند؛ اما بیمار آنچنان قدرتی نداشت که یکباره خودش را از شر
آنها خلاص کند. کرمها از این گستاخی خنده شان گرفت و یکی که کنار گوش بیمار لانه کرده بود گفت:تسخیر پذیر سیه روز! هوسهای خامت را دور بریز و هرگز زنجیر هایت را دوبار
آزمایش مکن! اگر اندیشه ی نجات به دلت نشست پی سوهان بگرد؛ و گر نه خیلی بیشتر از اینها که تو از بدنت جداشان میکنی تخم می ریزیم.
ــ نفرت بر همه ی شما ! بدانید که من عاقبت به مردن محکومتان خواهم کرد. روز اول ، که دیگر یادم نمانده چند سال پیش، فقط یکی بودید، فقط یکی. خوب می توانستم سیرش کنم .
گاه گاه میان لجنهای خراب خانه ها ی شهر می لولیدم و او سر زنده و سیراب می شد .آن زمان ،چه شادمانی بی باکانه ای داشتم. آخ که اگر می توانستم این کتاب را از دو سو
ورق بزنم بر می گشتم به نخستین فصل کتاب، ابتدای همه چیز. چند سال پیش؟ چند صد سال پیش؟ خدایا! چقدر تخم ریختند.
بیمار دهان خود را باز کرد و از کنه وجودش نفرین کرد:«روزی که در آن زاییده شدم هلاک شود و در میان روزهای سال هرگز شادی نکند. *
سوزشی احساس کرد و فریاد کرد :انگلهای بی دست و پا !دیگر تا زمان باقی ست برایتان غذا نمی آورم.
کرمها حلقه های بالای سرشان را تکان دادند و گفتند: ای مرد وامانده!بگو چند سال است این حرف را تکرار می کنی؟
ــ اما این سرانجام همه ی تکرار هاست.هر انسان بی شک ،در همه ی زندگی اش یک بار فرصت تصمیم گرفتن را به دست می آورد.
ــ و آن فرصت را ای تسخیر پذیر سیه روز !اگر ناتوان باشد همیشه با حسرت از دست می دهد.
ــ آری اما من دیگر برایتان غذا نمی آورم.
یکی از کرمها بانگ زد:تو داستان ضحاک را شنیده ای؟
ــ آری اما چه کسی را می ترسانید؟شما روی استخوانهای من راه می روید.دیگر چیزی نمانده است که بخورید. من کاملا گندیده ام. دیدگانش را بست و گفت: من به زودی به
خواب خواهم رفت.
کرمها به یکباره فریاد زدند:اگر نمی توانی سیرمان کنی سر به نیستمان کن؛چه ما می توانیم گرسنگی را سالها با درد تحمل کنیم.آنقدر قدرت نداشته باش که تمرد کنی،آنقدر قدرت
قدرت بیافرین که چیره شوی.
مردک عرقهایش را پاک کرد و تن به تسلیم داد.
ــ نصیحت هر دشمن را شنیدن چقدر دردناک است.نمی توانم، دیگر هیچ نمی توانم.ممکن است به فکر غذای شما باشم، اما این زمان قدرت چیرگی محض در وجودم نیست .
درد همه ی ما یکی است: محکوم به زنده ماندن هستیم تا مرگ خودش به یادمان بیاورد. بیمار،اندوهگین به آسمان نگریست. روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشمش خورد.
ــ آه ... لاشخورها!پست فطرتها! من هرگز...
به نظرش آمد که یکی از آنها نزدیک می شود.بدنش در هم کشیده شد:اگر تمامشان هم با من گلاویز شوند،منقارشان را به خاک خواهم کشید!
کرمها خندیدند،و او خشمگین و بی تاب شد، می دانست که نیروی با دیگران در افتادن در او وجود ندارد،با این همه مانند سالهایی که دیگر به یاد نمی آورد،امیدوار بود.
یکی از کرمها که صبرش از گرسنگی تمام شده بود؛ ترجیع بند دردناک بیمار را که همیشه از زبان خود او شنیده بود به یاد آورد:
«ای سرگردان دشتهای به خواب رفته، شهر های خاک آلود و خارزارهای خاموش!
از دست رنجهای پیر و زخمهای کهنه به کجا می توان گریخت؟
که آنها جزئی از وجود تو شده اند و تو،چیزی جز کل رنجهای خویش نیستی»
بیمار، افسون شده گوش می داد و به گردش پرنده می نگریست. پرنده با بالهای سنگین و بزرگش روی سر او چرخید و کنارش نشست.
ــ لاشخور کثیف! باز چه می خواهی از من که درمانده ی بیابان هستم؟
ــ« آه ... لاشخور؟ نه برادر؛ من عقابم»با کله اش قله ی دماوند را نشان داد و گفت:آنجا خانه ی من است. آنجا دیرگاهی ست که منزل من است. ای مرد! آمده ام تو را خبر کنم که
در این دشت،رهگذران میهمان منند.
ــ لعنت شیطان بر تو،گدای دروغگو! من هنوز زنده ام و تو می خواهی چشمها و مغزم را برای بچه هایت ببری؛اما بدان که من هیچوقت نمی میرم.شیطان قسم خورده است
که رنج و سرگردانی را جاودان کند و بر سر این ماجرا،او با خدای من کنار آمده است. تو باز هم باید در انتظار مرگ من به فرزاندنت وعده ی دروغ بدهی.
عقاب نا صبورانه خندید و گفت: نه ای مرد تسخیر پذیر! این کار لاشخورهاست. دشتستان زیر پای تو و کوههای بالای سرت از آن من است. آیا خواهش مرا نمی پذیری.
بیمار نا امیدانه در او نگریست، ــ« چه فرق می کند؟ چه فرق می کند که من ــــ که برده ی هوسهای تباه خویش بوده ام ــ کجا زندگی کنم؟» و بعد تن گندیده ی استخوانی اش را نشان داد و گفت:همه جا ... آنها را کرم می خورد. تن چرکین و استخوانهای برآمده. از من دیگر چیزی باقی نمانده است که بالا نشین شوم. تنه ی پوک درختی هستم که به درد
سوختن هم نمی خورد.
پرنده، تحقیر آمیز در او نگریست؛ اما دلش سوخت.
ــ نه ای مرد! چنین نیست که می گویی. در بلندیها رذالت زندگی نمی کند. کرمهای وجود تو آنجا همه میمیرند و تو آزاد می شوی.
بیمار گفت: «من خیلی ناتوان شده ام. گمان نمی برم که بتوانم دعوت تو را بپذیرم. شاید که سالهای بعد، بتوانم». آنگاه، خودش را تکانی داد . شش کرم کثیف خاکستری رنگ بد قیافه روی خاک افتادند و لولیدند.
عقاب پرید. لاشخوری فرود آمد .آنها را به نوک گرفت و بلند شد.
ــ آهای هر روز چند تا می خوری؟
ــ نه آنقدر که تخم می ریزند.
ــ می توانی رفقهایت را خبر کنی ؟ من خیلی عذاب می کشم.
ــ نه رهگذر! آنها خودشان کسانی را دارند که کرم گذاشته باشند.آیا دانستن این که تو تنها نیستی که عذاب می کشی از رنجهایت کم نمی کند؟
ــ آه لاشخورها، گداها! من هرگز نمی توانم با شما کنار بیایم.
عقاب از سینه ی آسمان بانگ زد: ای مرد خانه ی من آنجاست.(و با کله اش قله ی دماوند را نشان داد) من برای همه ی رهگذران سوگند خورده ام که در بلندیها، رذالت زندگی نمی کند.
با این همه، چند سال است،چند سال است که تنها هستم و هیچ بیمار رهگذری دعوت مرا نپذیرفته است.
آنجا کرمها همه می میرند... تو هرگز با لاشخورها کنار نخواهی آمد.
.... آفتاب، بالای سر رهگذر تیغ می کشید. عقاب مثل یک لکه ی سیاه دور می شد. لاشخورها دور هم می چرخیدند و چنان اسب شیهه می کشیدند. یک لکه ابر قله ی دماوند را می سایید.
مردک عرقهایش را پاک کرد. نگاهی به قله انداخت. شانه ها را تکان داد: «نه، نمی شود. خیلی بلند است ... دور است...»
هنوز کرمهای گرسنه روی استخوانها و زخمهای چرکینش می لولیدند.
ـــ اما بعد ... سالهای بعد ... من عاقبت به مردن محکومتان خواهم کرد .....