بستن و باز کردن بند یک کفش

(چاپ شده در هفته نامه ۴۰چراغ)

 

 

   بستن و باز کردن بند یک کفش  

   ساعت پنج عصر بود و بعد از یک خواب چند ساعته که بیشتر باعث کسلی شد تا شادابی ، خواستم به خیابان بروم تا هوایی تازه تنفس کنم . نمی دانم چرا بی حوصله بودم ؛ به خود گفتم با بیرون رفتن و در کنار دوستان لحظاتی را به شادی گزراندن شاید از این بی حوصله گی بی دلیل فرار کنم . 

   یک شلوار جین و یک تیشرت پوشیدم ، موهایم را جلوی آینه شانه زدم . به نظر من سخت ترین قسمت بیرون رفتن پوشیدن کفش هاست ، البته پوشیدن کفش مشکل نیست بلکه بستن بند کفش است که به شروع سردرد صبح هنگام    می ماند . 

   در جلوی کوچه تاکسی برایم نگه داشت . یک اسکناس تقریباٌ درشت به راننده دادم و او هم با چند اسکناس پاره که کسی قبول نمی کرد پاسخم داد . خنده ام گرفت از اینکه در چهره راننده می خواندم که وی هم دوست داشت اعتراضی بکنم تا او صحبت اسکناس درشتم را بکند . البته اگر بی حوصله نبودم ، دعوتش را می پذیرفتم و در جواب او      می گفتم که ساعت پنج عصراست نه اول صبح که پول خرد نداشته باشد . در نهایت سکوت کردم و او را منتظر گذاشتم . 

   در محل پاتق از ماشین پیاده شدم . به دوستان پیوستم . به نظر فضای شادی می آمد و همه خوش بودند . احساس می کردم که این سرور ها از فرار است ولی نمی توانستم از این احساس اطمینان داشته باشم . من هم به آن ها پیوستم ولی بعد از دقایقی از این سرور سرشار از تهی نیز خسته شدم و آنجا را ترک گفتم . 

   تصمیم گرفتم به وسیله یک تاکسی به خانه برگردم . در راه ایستگاه بودم که یک جمله روی اعصابم راه می رفت : از تکرار هر روزه این کار خسته نشده ای ؟ . تصمیم اول خود را عوض کردم و قدم زنان به سوی خانه حرکت کردم . 

    در راه پیرزنی را دیدم که به گدایی مشغول بود . بدونه اینکه به او خیره شوم از کنارش عبور کردم . ناگهان به یاد برف سال قبل افتادم . به خود گفتم این پیرزن گدا آن برف را چگونه گزرانده ؟! .جواب سوال آزارم می داد که یاد خودم افتادم که در آن برف کار چندان سختی به غیر از پارو کردن برف کوچه نکردم  ، حتیٔ به دلیل ترس از ارتفاع به پدر و برادرم هم کمک نکردم و با دوستانم به خیابان رفتم .

   بی آنکه گذر زمان را به یاد داشته باشم به منزل رسیدم . باز این بند کفش بود که بی دلیل مرا می آزرد . دوست داشتم سریع بخوابم ولی به دلیل تنهایی مادرم چند ساعت را به سختی گذراندم .  

در هنگام خواب به آن بعد از ظهر فکر می کردم و رسیدم به پیرزن گدا که خوابم برد .

آرمان.م

نظرات 7 + ارسال نظر
علی سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 11:14

سلام . قبلا خوانده بودم. ولی تبریک برای چاپ در چل .

سلام . درسته داستان رو قبلا گذاشته بودم . ولی گفتم چون حالا چاپ شده توی ۴۰چراغ و اینکه تقریبا کار قدیمیه و شاید دوستانی نخونده باشن دوباره ... .

مرسی

arash سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 11:16

dastane khoobi bood . ba oon ghesmat taxi kheyli hal kardam .

arman jan movaffagh bashi . :D

مرسی از تو

مسعود میرقادری پنج‌شنبه 11 شهریور 1389 ساعت 01:49 http://www.peyvaste2.blogfa.com

درود

حالا اتاق مانده و شب،مرد پشت میز...

سپیده پنج‌شنبه 11 شهریور 1389 ساعت 09:43 http://www.aditiya.blogfa.com

سلام .بازم تبریک .به روزم سر بزن .

aha سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 11:02 http://ahahaffari.blogfa.com

درکل داستان خوبی بود خصوصا قسمت تاکسی.بی اختیار تهران و یه محله اش(آریاشهر) تو ذهنم اومد.خیلی داستانت ساده بود بیشتر باید میگفتی از خودت بی حوصلگی ات و پیرزنی که روت تاثیر گذاشت.منتظر بعدیها خواهم بود.

مرسی . از نظرت .
آره شاید می شد بیشتر از این ادامه داد‌ ولی ... .

حسین حسینی جمعه 26 شهریور 1389 ساعت 15:57

سلام .
به نکته خوبی اشاره کردی و اون وضع ناخوشایند جوانان ماست .
البته بست های خوبی نسبت به مسایل اجتماعی هم دادی .

مرسی .

nashenas شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 20:49

be onvane kasi ke na mishnasametoon va kamelan ettefagh be in page vared shodam faghat mitoonam begam eftezaah bood...kheili khastam hich nazari nadam dooste mohtaram ama fek mikonam hamin sokoot kardanhast ke ma ro be birahe mibare....

مرسی از نظرت , دوست ناشناس من .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد