شلوغی

شلوغی

ای وای . میزم باز شلوغ است . نمی دانم چرا این میز همیشه شلوغ است ، حتی وقتی زمان با ارزش خود را بری مرتب کردن میز می گزارم ، ده دقیقه طول نمی کشد که به حلت اولیه خود بر می گردد .
به سرعت بر روی صندلی می چرخم که بر روی تخت دراز بکشم تا به این کمر بدبخت استراحتی داده باشم و از این صندلی به ظاهر نرم و راحت بگریزم . وقتی چشمانم به تخت می خورد از تصمیم اولیه که پرواز به سوی تخت بود پشیمان می شوم زیرا تختم آنقدر شلوغ است که حاضرم به روی زمین دراز بکشم تا روی تخت . به زمین نگاه می کنم ، میبینم که روی فرش پر از همه چیز هست و جای خالیی برای یک لاشه هم نیست ، پر از کتاب ، سی دی و ... .
کلا قید دراز کشیدن را می زنم و به کامپیوتر پناه می برم تا موزیک گوش کنم . صفحه اول کامپیوتر که ظاهر می شود ، آن قدر شلوغ است که تصویر پشتش دیده نمی شود . می روم به آدرسی که آهنگ هایم در آن قرار دارد ، به دنبال یک موزیک کلاسیک ولی نا خواسته به سمت راک و گروه آرکایو ؤ آهنگ fuck you که آهنگ التهاب آوری است روی می آورم . تصور می کردم با گوش کردن به موزیک کلاسیک می توانم ذهنم را خلوت کنم ولی این موزیک تقریبا شلوغ جواب داد و مقداری از آشفتگی ذهنم کم کرد .
وقتی ذهنم کمی آزاد شد مشکلاتی مثل گیر کردن تکه ای از غذا در دهانم که ساعت هاست زبان و انگشتم را بی اختیار به کار گرفته ، ولی مشکل را هم حل نکرده ، برایم بزرگ شد . ناگهان یادم افتاد که یک نخ دندان در کشوی میزم هست ، ولی درون آن هزاران وسایل دیگر هم وجود دارد ! کشوی میز را با نا امیدی باز کردم ، ولی با کمال تعجب اولین چیزی که به چشمم می آید نخ دندان است ! برایم تازگی داشت که دنبال یک چیز بگردم و آن چیز سریع پیدا شود .
یادم افتاد که مدتی است که ایمیلم را چک نکرده ام . دوباره به سمت کامپیوتر رفتم و میل خود را باز کردم .از بین 60 میل تازه فقط یکی نظرم را جلب کرد و بقیه مهم نبودند . آن یکی هم از شرکت سرویس دهنده اینترنت بود که می خواست خبر دهد که فردا سرویس ماهیانه ام تمام می شود والبته ادامه نداده بود که باید با مقداری پول به این شرکت بروم تا سرویس اینترنت خود را تمدید کنم .
بعد از چک کردن ایمیل به چند سایت خبری نیز رفتم . به نظر من بیشتر خبرها تکرار رویدادهاست با عناوینی مختلف . مثلا سال قبل زلزله در فلان کشور آمده بود و حالا در یکی دیگر ، یا پارسال یکی به اسم داریوش را به دلایل نامعلوم به زندان بردند و حالا یکی دیگر به اسم مهدی .
کامپیوتر را خاموش کردم و از روی هوس به سمت یخچال رفتم . همان طور که همه می دانند و شاید هم ندانند بعد از باز کردن یخچال تا مدتی دیگر تشنه نمی شویم ، چون وسایل درون یخچال معمولا جوابگوی هوس های ما نمی شوند و من هم برای آنکه ضایع نشوم و ضایع نکنم یک لیوان آب گوارا نوشیدم .
برگشتم به اتاق عزیز خودم . با تنبلی بسیار تخت را به صورت کاملا ظاهری مرتب کردم و چون تصور راحتی از تخت داشتم ، خود را رها کردم بر روی آن که البته صدایی از آن در آمد ، لحظه ای فکر کردم تخت ترک خورده ، البته این طور نشده بود .
داشتم فکر میکردم که وقتی از خواب بیدار شدم ، اتاقم را ... .

آرمان.م

...

سوزن ها بدون دلیل به بدنم فرو می روند و من می ترسم که حتی دلیلش را تمنا کنم . آنها فقط زمزمه می کنند که این ها به سود توست و من در دل می گویم ...تان را .
در آخر آنها با نهایت غرور می گویند شفا پیدا کردی و من فریاد میزنم که مگر بیمار بوده ام !!؟؟
آنها فقط می خندند ، می خندند و می خندند ....