هنوز

من همچون آب هایی که نتوانسته اند  

به رود تبدیل شوند ,
من همچون درد هایی که نتوانسته اند
به مرگ تبدیل شوند . 


نمی دانم در کدامین پله ی این مسیر درجا زده ام !
پاسخ هایم در میانه راه مانده اند
ویا هنوز به جواب نمی آیند . 


شاید و تنها شاید صدای ناله من
به رهگزری برسد .
من هنوز زنده ام .

 

آرمان.م  16/2/90

در مسیر یک رویا

سبزی بی پایانی بود

بوته های چای

در روستای من

عطر چای

در مسیر یک رویا

و صدای خنده های زنان چایچین

غنچه ای در دستم

بهار بود .

 

***

دماغم را از روی لیوان بر می دارم

پنجره را باز می کنم

تا با هوای سرد زمستان

چای بنوشم .

 

 

آرمان.م

تلاشی برای گفتن ...

سایه ای در آینه بود 

من در کنار خودم 

به دیوار سفید رو به رو خیره 

نگاهی در آینه  

چراغ بعدی روشن شد . 

تو , 

من ! 

 

آرمان.م

"چه غریب ماندی ای دل!" "هوشنگ ابتهاج"

چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

 

 غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری 

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری 

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری 

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟
که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری 

چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری 

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری 

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری 

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

تلاشی برای گفتن ...

         می رسد آن روز  

     که روز هایمان را برایش می گذرانیم , 

            و حتی اگر ما نباشیم 

                 روزهایمان می گذرند 

                         تا به آن روز برسند . 

 

                    ******** 

 

        آرمان هایم را به بازی گرفته 

  و سر را به آسیاب داده ام ,

           ستودنیست !!!!

              این رسم ساده ی بودن و نبودن . 

 

                                                             آرمان.م

" پابلو نرودا با ترجمه ی احمد شاملو "

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر سفر نکنی،

اگر کتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی.

 

به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

 

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر برده‏ی عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،

و ضربان قلبت را تندتر میکنند،

دوری کنی . .. .،

 

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات

ورای مصلحتاندیشی بروی . . .

-

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری!

شادی را فراموش نکن.

آسیاب بادی

امروز روز میلاد من بود . یک سال دیگر هم گذشت و دیگر هیچ !



شعری از مهدی موسوی که به مناسبت میلاد شاهین نجفی سروده بود :


پشت پلاک نوزدهم هستی
از خانه های کوچک شهریور
نزدیک می شود شبح پاییز
گنجشک پر، کلاغ ولی پرپر
گیتار می زنی وسط هق هق
انگار در مراسم تدفین ات
از شمع های گریه کنان در باد
از جشن بی تولد غمگین ات
این شعر را برای تو می میرد
مردی که روزهای بدی دارد
از ابتدای قصه ی ما بد بود
این قصه انتهای بدی دارد
این روزهای خستگی و تردید
این روزها که مُردنمان عادی ست
دلخسته از بهشت و جهنم ها
تنها بهشت گمشده آزادی ست
تلخم ببخش مثل خودم تلخم
این قهوه خواب سوخته ای دارد
می خواندت به لهجه ی اشک و خون
گرچه لبان دوخته ای دارد
سی سال و سال و سال ورق خوردی
هر روز روز و صفحه ی آخر بود
گفتند شب تمام شده دیدی
بد رفته بود و نوبت بدتر بود
غم هایمان خلاصه ی تاریخ است
لبخند ها و شادی مان زوری
ای کاش شانه های غمت بودم
لعنت به مرز و فاصله و دوری
پر می زنند جوجه کلاغان ام
که می وزد به بغض مترسک باد
ای سالگرد مردن تدریجی
سی سالگیت بر تو مبارک باد

"حال همه‌ی ما خوب است اما تو "سید علی صالحی"

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

بوی عیدی …

بوی عیدی … 

 

بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی، وسط سفره‌ی نو
بوی خوب نعنا ترخون سر پیچ کوچه‌ها
[بوی یاس جانماز ترمۀ مادر بزرگ]
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده‌ی لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

فکر قاشق زدن یک دختر چادر سیاه
[فکر قاشق زدن دختر ناز چشم سیاه]
شوق یک خیز بلند از روی بُته‌های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه‌ها
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

بازی الک دولک تو کوچه‌ها
[عشق یک ستاره ساختن با دولک]
نرس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه
بوی یک لاله عباسی که خشک شده لای کتاب
[بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب]
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

[بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری
شبِ جمعه، پی فانوس، توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی، هوس یه آب‌تنی
با اینا زمستون‌و سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم]

 

 

این ترانه با صدای فرهاد شنیدنیست 

 

  http://www.box.net/index.php?rm=box_...ame=ajsozpmfl3

 

آهنگ ترانه: اسفندیار منفردزاده
سروده : شهیار قنبری
ترانه‌خوان: فرهاد مهراد

"سراب" "ابتهاج"

سراب

 

عمری به سر دویدم در جست و جوی یار :

جز دسترس به وصل ِ وی ام آرزو نبود

دادم درین هوس دل ِ دیوانه را به باد

این جست و جو نبود

هر سو شتافتم پی ِ آن یار ِ ناشناس

گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم

بی آن که خود بدانم ازین گونه بی قرار

مشتاق ِ کیستم !

رویی شکفت چون گل ِ رؤیا و دیده گفت :

" این است آن پری که ز من می نهفت رو

خوش یافتم ، که خوش تر از ین چهره ای نتافت

در خواب ِ آرزو ... "

هر سو مرا کشید پی ِ خویش در به در

این خوش پسند دیده ی زیباپرست ِ من

شد رهنمای این دل ِ مشتاق ِ بی قرار

بگرفت دست ِ من

وان آرزوی گم شده بی نام و بی نشان

در دورگاهِ دیده ی من جلوه می نمودد

ر وادی ِ خیال مرا مست می دواند

وز خویش می ربود

از دور می فریفت دل ِ تشنه ی مرا

چون بحر موج می زد و لرزان چو آب

بودوانگه که پیش رفتم ، با شور و التهاب

دیدم سراب بود !

بیچاره من ، که از پس ِ این جست و جو ، هنوز

می نالد از من این دل ِ شیدا که " یار کو ؟

کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟

بنما ، کجاست او ! ... "