سرد بود و سایه ای هم وجود نداشت . میز نگاهم می کرد و من به صندلی سختی که رویش نشسته بودم , می اندیشیدم . من هم سخت بودم و حتی امکان شکستنم هم وجود نداشت . او آمد . سیگاری روشن کرد و پاهایش را روی میز گذاشت . خاکستر سیگار را روی سرم ریخت و آهی کشید .
بله , باز هم او آمده بود .
می رسد آن روز
که روز هایمان را برایش می گذرانیم ,
و حتی اگر ما نباشیم
روزهایمان می گذرند
تا به آن روز برسند .
********
آرمان هایم را به بازی گرفته
و سر را به آسیاب داده ام ,
ستودنیست !!!!
این رسم ساده ی بودن و نبودن .
آرمان.م