"بیمار" "نادر ابراهیمی"

به همه پیشنهاد می کنم ، آتش بدون دود از نادر ابراهیمی رو بخونند ... . 


 

بیمار               نویسنده: نادر ابراهیمی

 

خداوند به شیطان گفت اینک ایوب در دست توست؛اما جان او را حفظ کن
(تورات-کتاب ایوب)

 

مرد کولبارش را زمین گذاشت،عرقهایش را پاک کرد،و بعد،با چشم های گود رفته و حاشیه ی کبودش به آسمان بلند نگریست.روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشم خورد.
-- آه... لاشخور ها من هرگز با شما کنار نخواهم آمد.
آفتاب تند و تنها درخت بی سایه،خاموش به او نگاه می کردند.بیمار ،صورت از تابش آفتاب سوخته اش را بالا کشید و خورشید را نفرین کرد.زیر لب همچنانکه انگشتان کرم گذاشته اش را در خاک گرم فرو برده بود گفت:خاک پیر !تو شاهد من باش که قسم خورده ام هرگز با ایشان کنار نیایم؛اما سوگند من مانند سوگند هر انسان فرو ریخته ای ترد و شکننده است؛زیرا که من با رذالت کنار آمده ام.
کولبارم خالی ست،و این ته مانده ی همه ی دلخوشیهای من است.هنوز زندگی در کوچکترین انگشت از آب بیرون مانده ی مرد در دریا فرو رفته باقی ست.
بارش را به درخت بی سایه تکیه داد .با خود گفت که چوپان ها این طور زندگی می کنند ،صحرایی و بار بر دوش .آنگاه باز به یاد کرمها افتاد:«من هم برای خود چوپانی هستم و
گوسفندانم را به چرا آورده ام؛اما گوسفندان من ،جز آغل تن چرکینم،هیچ کجا را دوست ندارند.»نگاه خسته اش را به دنبال لکه های سیاه به آسمان فرستاد.
ــ مردارخوارها!پست فطرتها!چه کسی به شما حق حیات داده است؟پیش از این،بالای دست شما،خدای من زندگی می کرد ،و او اگر میخواست می توانست همه ی شما را نسیه به
شیطان بفروشد.
سرش را روی کوله پشتی گذاشت و دیدگانش را بست:«تریاک خواب با خود فراموشی می آورد و من تشنه ی بی یاد زیستن هستم.دیگر فراموش کرده ام که چند قرن است نخوابیده ام»
مژگانش را به هم فشرد:خواب،از راههای دور به من نزدیک می شود؛اما دروازه بانان هرگز به خواب نمی روند.
یک لحظه ی زود گریز،آفتاب تیز،دشت پر خار و مرد بیمار خاموش ماند .آنگاه مردک آهی کشید و گفت:خودم را فریب می دهم. تنها خودم را فریب می دهم زمانی که این کرم ها روی تن
انسان بلولند و گرسنه باشند خواب هزار فرسنگ می گریزد؛اما مگر می شود سیر شان کرد؟چند سال است هر چه پیدا می کنم به شکمهای باد کرده ی آنها می ریزم؟خدایا چقدر تخم ریختند.
یک عمرانسان باید عذاب بکشد.
چشمهای بیمار،سرخ و خمار شده بود.می خواست که فقط یک دقیقه بخوابد:«به جز من ،آیا چه کسی محکوم شده است که هرگز زمان را از یاد نبرد؟» و باز مثل همیشه خودفریبانه پلکها را
به هم فشرد.
ـــای مرد مخواب که ما گرسنه ایم!به جز تو آیا چه کسی خودش را محکوم کرده است که زمان را از یاد نبرد؟توکل وجودت را به ما فروخته ای .تکان به این تن زخم آلوده بده!شاید
در این دشتها و دره های بی سرانجام چیزی بیابی .هنوز که ما همه ی خوراکیهای عالم را نخورده ایم.
مردک عرقهایش را پاک کرد و مثل بچه ها گریه را سر داد.
ــ آخر همه ی عالم که زیر پای من نیست.بد ذاتها! من کی خودم را به شما فروختم؟
ــ آه ... ای انسان فرو ریخته! گریه مکن که گریه هرگز دردی را درمان نبوده است.ما سخت دلمان برای تو می سوزد؛ اما بیندیش به آنکه خود فروشان همان تسلیم شدگان هستند و تو...
مرد درمانده فریاد زد :ای کرمهای کثیف!اینک برای من آیات تازه ای می سرایید؟ من عاقبت همه ی شما را به مردن محکوم می کنم .
سپس نگاهی به اطراف انداخت و گفت: از کجا من میتوانم شما را سیر کنم؟هرگز نخواهم توانست.
به زحمت تن چرکین و کرم گذاشته اش را تکانی داد. شش کرم خاکستری رنگ، چند وجب دورتر روی خاک افتادند و لولیدند؛ اما بیمار آنچنان قدرتی نداشت که یکباره خودش را از شر
آنها خلاص کند. کرمها از این گستاخی خنده شان گرفت و یکی که کنار گوش بیمار لانه کرده بود گفت:تسخیر پذیر سیه روز! هوسهای خامت را دور بریز و هرگز زنجیر هایت را دوبار
آزمایش مکن! اگر اندیشه ی نجات به دلت نشست پی سوهان بگرد؛ و گر نه خیلی بیشتر از اینها که تو از بدنت جداشان میکنی تخم می ریزیم.
ــ نفرت بر همه ی شما ! بدانید که من عاقبت به مردن محکومتان خواهم کرد. روز اول ، که دیگر یادم نمانده چند سال پیش، فقط یکی بودید، فقط یکی. خوب می توانستم سیرش کنم .
گاه گاه میان لجنهای خراب خانه ها ی شهر می لولیدم و او سر زنده و سیراب می شد .آن زمان ،چه شادمانی بی باکانه ای داشتم. آخ که اگر می توانستم این کتاب را از دو سو
ورق بزنم بر می گشتم به نخستین فصل کتاب، ابتدای همه چیز. چند سال پیش؟ چند صد سال پیش؟ خدایا! چقدر تخم ریختند.
بیمار دهان خود را باز کرد و از کنه وجودش نفرین کرد:«روزی که در آن زاییده شدم هلاک شود و در میان روزهای سال هرگز شادی نکند. *
سوزشی احساس کرد و فریاد کرد :انگلهای بی دست و پا !دیگر تا زمان باقی ست برایتان غذا نمی آورم.
کرمها حلقه های بالای سرشان را تکان دادند و گفتند: ای مرد وامانده!بگو چند سال است این حرف را تکرار می کنی؟
ــ اما این سرانجام همه ی تکرار هاست.هر انسان بی شک ،در همه ی زندگی اش یک بار فرصت تصمیم گرفتن را به دست می آورد.
ــ و آن فرصت را ای تسخیر پذیر سیه روز !اگر ناتوان باشد همیشه با حسرت از دست می دهد.
ــ آری اما من دیگر برایتان غذا نمی آورم.
یکی از کرمها بانگ زد:تو داستان ضحاک را شنیده ای؟
ــ آری اما چه کسی را می ترسانید؟شما روی استخوانهای من راه می روید.دیگر چیزی نمانده است که بخورید. من کاملا گندیده ام. دیدگانش را بست و گفت: من به زودی به
خواب خواهم رفت.
کرمها به یکباره فریاد زدند:اگر نمی توانی سیرمان کنی سر به نیستمان کن؛چه ما می توانیم گرسنگی را سالها با درد تحمل کنیم.آنقدر قدرت نداشته باش که تمرد کنی،آنقدر قدرت
قدرت بیافرین که چیره شوی.
مردک عرقهایش را پاک کرد و تن به تسلیم داد.
ــ نصیحت هر دشمن را شنیدن چقدر دردناک است.نمی توانم، دیگر هیچ نمی توانم.ممکن است به فکر غذای شما باشم، اما این زمان قدرت چیرگی محض در وجودم نیست .
درد همه ی ما یکی است: محکوم به زنده ماندن هستیم تا مرگ خودش به یادمان بیاورد. بیمار،اندوهگین به آسمان نگریست. روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشمش خورد.
ــ آه ... لاشخورها!پست فطرتها! من هرگز...
به نظرش آمد که یکی از آنها نزدیک می شود.بدنش در هم کشیده شد:اگر تمامشان هم با من گلاویز شوند،منقارشان را به خاک خواهم کشید!
کرمها خندیدند،و او خشمگین و بی تاب شد، می دانست که نیروی با دیگران در افتادن در او وجود ندارد،با این همه مانند سالهایی که دیگر به یاد نمی آورد،امیدوار بود.
یکی از کرمها که صبرش از گرسنگی تمام شده بود؛ ترجیع بند دردناک بیمار را که همیشه از زبان خود او شنیده بود به یاد آورد:
«ای سرگردان دشتهای به خواب رفته، شهر های خاک آلود و خارزارهای خاموش!
از دست رنجهای پیر و زخمهای کهنه به کجا می توان گریخت؟
که آنها جزئی از وجود تو شده اند و تو،چیزی جز کل رنجهای خویش نیستی»
بیمار، افسون شده گوش می داد و به گردش پرنده می نگریست. پرنده با بالهای سنگین و بزرگش روی سر او چرخید و کنارش نشست.
ــ لاشخور کثیف! باز چه می خواهی از من که درمانده ی بیابان هستم؟
ــ« آه ... لاشخور؟ نه برادر؛ من عقابم»با کله اش قله ی دماوند را نشان داد و گفت:آنجا خانه ی من است. آنجا دیرگاهی ست که منزل من است. ای مرد! آمده ام تو را خبر کنم که
در این دشت،رهگذران میهمان منند.
ــ لعنت شیطان بر تو،گدای دروغگو! من هنوز زنده ام و تو می خواهی چشمها و مغزم را برای بچه هایت ببری؛اما بدان که من هیچوقت نمی میرم.شیطان قسم خورده است
که رنج و سرگردانی را جاودان کند و بر سر این ماجرا،او با خدای من کنار آمده است. تو باز هم باید در انتظار مرگ من به فرزاندنت وعده ی دروغ بدهی.
عقاب نا صبورانه خندید و گفت: نه ای مرد تسخیر پذیر! این کار لاشخورهاست. دشتستان زیر پای تو و کوههای بالای سرت از آن من است. آیا خواهش مرا نمی پذیری.
بیمار نا امیدانه در او نگریست، ــ« چه فرق می کند؟ چه فرق می کند که من ــــ که برده ی هوسهای تباه خویش بوده ام ــ کجا زندگی کنم؟» و بعد تن گندیده ی استخوانی اش را نشان داد و گفت:همه جا ... آنها را کرم می خورد. تن چرکین و استخوانهای برآمده. از من دیگر چیزی باقی نمانده است که بالا نشین شوم. تنه ی پوک درختی هستم که به درد
سوختن هم نمی خورد.
پرنده، تحقیر آمیز در او نگریست؛ اما دلش سوخت.
ــ نه ای مرد! چنین نیست که می گویی. در بلندیها رذالت زندگی نمی کند. کرمهای وجود تو آنجا همه میمیرند و تو آزاد می شوی.
بیمار گفت: «من خیلی ناتوان شده ام. گمان نمی برم که بتوانم دعوت تو را بپذیرم. شاید که سالهای بعد، بتوانم». آنگاه، خودش را تکانی داد . شش کرم کثیف خاکستری رنگ بد قیافه روی خاک افتادند و لولیدند.
عقاب پرید. لاشخوری فرود آمد .آنها را به نوک گرفت و بلند شد.
ــ آهای هر روز چند تا می خوری؟
ــ نه آنقدر که تخم می ریزند.
ــ می توانی رفقهایت را خبر کنی ؟ من خیلی عذاب می کشم.
ــ نه رهگذر! آنها خودشان کسانی را دارند که کرم گذاشته باشند.آیا دانستن این که تو تنها نیستی که عذاب می کشی از رنجهایت کم نمی کند؟
ــ آه لاشخورها، گداها! من هرگز نمی توانم با شما کنار بیایم.
عقاب از سینه ی آسمان بانگ زد: ای مرد خانه ی من آنجاست.(و با کله اش قله ی دماوند را نشان داد) من برای همه ی رهگذران سوگند خورده ام که در بلندیها، رذالت زندگی نمی کند.
با این همه، چند سال است،چند سال است که تنها هستم و هیچ بیمار رهگذری دعوت مرا نپذیرفته است.
آنجا کرمها همه می میرند... تو هرگز با لاشخورها کنار نخواهی آمد.
.... آفتاب، بالای سر رهگذر تیغ می کشید. عقاب مثل یک لکه ی سیاه دور می شد. لاشخورها دور هم می چرخیدند و چنان اسب شیهه می کشیدند. یک لکه ابر قله ی دماوند را می سایید.
مردک عرقهایش را پاک کرد. نگاهی به قله انداخت. شانه ها را تکان داد: «نه، نمی شود. خیلی بلند است ... دور است...»
هنوز کرمهای گرسنه روی استخوانها و زخمهای چرکینش می لولیدند.
ـــ اما بعد ... سالهای بعد ... من عاقبت به مردن محکومتان خواهم کرد .....

آسیاب بادی

امروز روز میلاد من بود . یک سال دیگر هم گذشت و دیگر هیچ !



شعری از مهدی موسوی که به مناسبت میلاد شاهین نجفی سروده بود :


پشت پلاک نوزدهم هستی
از خانه های کوچک شهریور
نزدیک می شود شبح پاییز
گنجشک پر، کلاغ ولی پرپر
گیتار می زنی وسط هق هق
انگار در مراسم تدفین ات
از شمع های گریه کنان در باد
از جشن بی تولد غمگین ات
این شعر را برای تو می میرد
مردی که روزهای بدی دارد
از ابتدای قصه ی ما بد بود
این قصه انتهای بدی دارد
این روزهای خستگی و تردید
این روزها که مُردنمان عادی ست
دلخسته از بهشت و جهنم ها
تنها بهشت گمشده آزادی ست
تلخم ببخش مثل خودم تلخم
این قهوه خواب سوخته ای دارد
می خواندت به لهجه ی اشک و خون
گرچه لبان دوخته ای دارد
سی سال و سال و سال ورق خوردی
هر روز روز و صفحه ی آخر بود
گفتند شب تمام شده دیدی
بد رفته بود و نوبت بدتر بود
غم هایمان خلاصه ی تاریخ است
لبخند ها و شادی مان زوری
ای کاش شانه های غمت بودم
لعنت به مرز و فاصله و دوری
پر می زنند جوجه کلاغان ام
که می وزد به بغض مترسک باد
ای سالگرد مردن تدریجی
سی سالگیت بر تو مبارک باد

تجربه و ...

"     - قد بلند و راه رفتن خوبش را که نمی توانم نبینم آلنی !

- اما هیچ کس عشق راه رفتن کسی نمی شود آلا ، پرت نگو !

- من تجربه تو را ندارم آلنی ، من خیلی جوانم .

- برای چه کار جوانی ؟ تجربه ، مطلقاٌ به کار عاشق نمی آید . کسی که تجربه دارد قبل از هر چیز می داند که نباید عاشق بشود . تجربه عشق را باطل می کند . بنابراین تجربه کل زندگی را باطل می کند . عشق چیزی است یگانه و یکباره ، اما تجربه یعنی تکرار ، یعنی بیش از یک بار . عاشق شدن ، شرط اولش بی تجربگی ست – آلا .

- دانستن این مسآله ، خودش کلی تجربه می خواهد .

- درست است آلا ، درست است . کلی تجربه باعث شده که من بدانم که شرط اول عشق بی تجرگیست و به علت دانستن همین مسآله است که بار دیگر نمی توانم عاشق بشوم . یعنی دانایی هم ، خودش ضد عشق است . آن صورت گل انداخته ، از ندانستن است که گل می اندازد و از نبود تجربه . حالا اگر بگویی دانستن این نکته ها هم تجربه ها می خواهد ، معلوم می شود که تاجری نه عاشق ،یعنی دنبال تجربه ای و دانایی .  خب ! حالا اگر احساس آرامش می کنی و از آن هیجان زدگی نصفه شبانه افتاده ای بگو که کیست این دختر خوش قامت خوشبخت که آلای مهربان عاشقش شده ؟

...    "

 «  از رمان آتش بدون دود (جلد چهارم) . نوشته نادر ابراهیمی  »

"حال همه‌ی ما خوب است اما تو "سید علی صالحی"

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

بوی عیدی …

بوی عیدی … 

 

بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی، وسط سفره‌ی نو
بوی خوب نعنا ترخون سر پیچ کوچه‌ها
[بوی یاس جانماز ترمۀ مادر بزرگ]
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده‌ی لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

فکر قاشق زدن یک دختر چادر سیاه
[فکر قاشق زدن دختر ناز چشم سیاه]
شوق یک خیز بلند از روی بُته‌های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه‌ها
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

بازی الک دولک تو کوچه‌ها
[عشق یک ستاره ساختن با دولک]
نرس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه
بوی یک لاله عباسی که خشک شده لای کتاب
[بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب]
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

[بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری
شبِ جمعه، پی فانوس، توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی، هوس یه آب‌تنی
با اینا زمستون‌و سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم]

 

 

این ترانه با صدای فرهاد شنیدنیست 

 

  http://www.box.net/index.php?rm=box_...ame=ajsozpmfl3

 

آهنگ ترانه: اسفندیار منفردزاده
سروده : شهیار قنبری
ترانه‌خوان: فرهاد مهراد

بستن و باز کردن بند یک کفش

(چاپ شده در هفته نامه ۴۰چراغ)

 

 

   بستن و باز کردن بند یک کفش  

   ساعت پنج عصر بود و بعد از یک خواب چند ساعته که بیشتر باعث کسلی شد تا شادابی ، خواستم به خیابان بروم تا هوایی تازه تنفس کنم . نمی دانم چرا بی حوصله بودم ؛ به خود گفتم با بیرون رفتن و در کنار دوستان لحظاتی را به شادی گزراندن شاید از این بی حوصله گی بی دلیل فرار کنم . 

   یک شلوار جین و یک تیشرت پوشیدم ، موهایم را جلوی آینه شانه زدم . به نظر من سخت ترین قسمت بیرون رفتن پوشیدن کفش هاست ، البته پوشیدن کفش مشکل نیست بلکه بستن بند کفش است که به شروع سردرد صبح هنگام    می ماند . 

   در جلوی کوچه تاکسی برایم نگه داشت . یک اسکناس تقریباٌ درشت به راننده دادم و او هم با چند اسکناس پاره که کسی قبول نمی کرد پاسخم داد . خنده ام گرفت از اینکه در چهره راننده می خواندم که وی هم دوست داشت اعتراضی بکنم تا او صحبت اسکناس درشتم را بکند . البته اگر بی حوصله نبودم ، دعوتش را می پذیرفتم و در جواب او      می گفتم که ساعت پنج عصراست نه اول صبح که پول خرد نداشته باشد . در نهایت سکوت کردم و او را منتظر گذاشتم . 

   در محل پاتق از ماشین پیاده شدم . به دوستان پیوستم . به نظر فضای شادی می آمد و همه خوش بودند . احساس می کردم که این سرور ها از فرار است ولی نمی توانستم از این احساس اطمینان داشته باشم . من هم به آن ها پیوستم ولی بعد از دقایقی از این سرور سرشار از تهی نیز خسته شدم و آنجا را ترک گفتم . 

   تصمیم گرفتم به وسیله یک تاکسی به خانه برگردم . در راه ایستگاه بودم که یک جمله روی اعصابم راه می رفت : از تکرار هر روزه این کار خسته نشده ای ؟ . تصمیم اول خود را عوض کردم و قدم زنان به سوی خانه حرکت کردم . 

    در راه پیرزنی را دیدم که به گدایی مشغول بود . بدونه اینکه به او خیره شوم از کنارش عبور کردم . ناگهان به یاد برف سال قبل افتادم . به خود گفتم این پیرزن گدا آن برف را چگونه گزرانده ؟! .جواب سوال آزارم می داد که یاد خودم افتادم که در آن برف کار چندان سختی به غیر از پارو کردن برف کوچه نکردم  ، حتیٔ به دلیل ترس از ارتفاع به پدر و برادرم هم کمک نکردم و با دوستانم به خیابان رفتم .

   بی آنکه گذر زمان را به یاد داشته باشم به منزل رسیدم . باز این بند کفش بود که بی دلیل مرا می آزرد . دوست داشتم سریع بخوابم ولی به دلیل تنهایی مادرم چند ساعت را به سختی گذراندم .  

در هنگام خواب به آن بعد از ظهر فکر می کردم و رسیدم به پیرزن گدا که خوابم برد .

آرمان.م

"سراب" "ابتهاج"

سراب

 

عمری به سر دویدم در جست و جوی یار :

جز دسترس به وصل ِ وی ام آرزو نبود

دادم درین هوس دل ِ دیوانه را به باد

این جست و جو نبود

هر سو شتافتم پی ِ آن یار ِ ناشناس

گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم

بی آن که خود بدانم ازین گونه بی قرار

مشتاق ِ کیستم !

رویی شکفت چون گل ِ رؤیا و دیده گفت :

" این است آن پری که ز من می نهفت رو

خوش یافتم ، که خوش تر از ین چهره ای نتافت

در خواب ِ آرزو ... "

هر سو مرا کشید پی ِ خویش در به در

این خوش پسند دیده ی زیباپرست ِ من

شد رهنمای این دل ِ مشتاق ِ بی قرار

بگرفت دست ِ من

وان آرزوی گم شده بی نام و بی نشان

در دورگاهِ دیده ی من جلوه می نمودد

ر وادی ِ خیال مرا مست می دواند

وز خویش می ربود

از دور می فریفت دل ِ تشنه ی مرا

چون بحر موج می زد و لرزان چو آب

بودوانگه که پیش رفتم ، با شور و التهاب

دیدم سراب بود !

بیچاره من ، که از پس ِ این جست و جو ، هنوز

می نالد از من این دل ِ شیدا که " یار کو ؟

کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟

بنما ، کجاست او ! ... "

موش و گربه از فرانتس کافگا


موش :
 - افسوس!. دنیا روز به روز تنگ تر می شود. سابق جهان چنان دنگال بود که ترسم می گرفت. دویدوم و دویدم تا دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطه ی افق دیوار هایی سر به آسمان می کشند آسوده خاطر شدم. اما این دیوار های بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک می شوند که من از هم اکنون خودم را در آخرِ خط می بینم و تله ای که باید در آن اف...تم پیش چشمم است.

 

- چاره ات در این است که جهتت را عوض کنی.
گربه در حالی که او را می درید چنین گفت.  

 

؛فرانتس کافگا؛

درهای دوزخ

درهای دوزخ


تنها و رها شده‌ایم

چون کودکانی گم کرده راه در جنگل.

وقتی تو روبه‌روی من می‌ایستی و مرا نگاه می‌کنی،

چه می دانی از دردهایی که درون من است

و من چه می‌دانم از رنج‌های تو.

و اگر من خود را پیش پای تو به خاک افکنم

و گریه و زاری سر دهم

تو از من چه می‌دانی

بیش از آنچه از دوزخ می‌دانی

آن هم آنچه دیگری برای تو بازگو می‌کند

که سوزان است و دهشتناک.

از این رو

ما انسان‌ها

باید چنان با احترام،

چنان اندیشناک

و چنان مهربان

پیش روی هم بایستیم

که در مقابل درهای دوزخ.

فرانتس کافگا

"طفلکی ها " "پابلو نرودا "

 این شعر خیلی به دلم نشست . گفتم شاید به دل شما هم بشینه !

 

 

 

"طفلکی ها "        "پابلو نرودا "

چه چیزی لازم است تا در این سیاره
بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟
هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد
هر کسی در عشق تو دخالت می کند
چیزهای وحشتناکی می گویند
در باره ی مرد و زنی که
بعد از آن همه با هم گردیدن
همه جور عذاب وجدان
به کاری شگفت دست می زنند
با هم در تختی دراز می کشند
 

از خودم می پرسم
آیا قورباغه ها هم چنین مخفی کارند
یا هر گاه که بخواهند عطسه می زنند
آیا در گوش یکدیگر
در مرداب
از قورباغه های حرامزاده می گویند
و یا از شادی زندگی دوزیستی شان

از خودم می پرسم
آیا پرندگان
پرندگان دشمن را
انگشت نما می کنند؟

آیا گاو های نر
پیش از آنکه در دیدرس همه
با ماده گاوی بیرون روند
با گوساله هاشان می نشینند و غیبت می کنند؟

جاده ها هم چشم دارند
پارک ها     پلیس
هتل ها، میهمانانشان را برانداز می کنند
پنجره ها نام ها را نام می برند
توپ و جوخه ی سربازان در کارند
با مأموریتی برای پایان دادن به عشق
گوشها و آرواره ها همه در کارند
تا آنکه مرد و معشوقش
ناگزیر بر روی دوچرخه ای
شتابزده
به لحظه ی اوج جاری شوند.