من همچون آب هایی که نتوانسته اند
به رود تبدیل شوند ,
من همچون درد هایی که نتوانسته اند
به مرگ تبدیل شوند .
نمی دانم در کدامین پله ی این مسیر درجا زده ام !
پاسخ هایم در میانه راه مانده اند
ویا هنوز به جواب نمی آیند .
شاید و تنها شاید صدای ناله من
به رهگزری برسد .
من هنوز زنده ام .
آرمان.م 16/2/90
سبزی بی پایانی بود
بوته های چای
در روستای من
عطر چای
در مسیر یک رویا
و صدای خنده های زنان چایچین
غنچه ای در دستم
بهار بود .
***
دماغم را از روی لیوان بر می دارم
پنجره را باز می کنم
تا با هوای سرد زمستان
چای بنوشم .
آرمان.م
سایه ای در آینه بود
من در کنار خودم
به دیوار سفید رو به رو خیره
نگاهی در آینه
چراغ بعدی روشن شد .
تو ,
من !
آرمان.م
دختر کوچولو پرسید:
اگر کوسه ها * آدم بودند، با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟
آقای کی گفت : اگر کوسه ها آدم بودند،
توی دریا برای ماهی ها جعبه های محکمی می ساختند،
همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند،
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد.
برای آن که هیچ وقت دل ماهی کوچولو نگیرد،
گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا می کردند،
چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !
برای ماهی ها مدرسه می ساختند وبه آن ها یاد می دادند
که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهی ها اخلاق بود
به آن ها می قبولاندند
که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولوها یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست می یایید
اگر کوسه ها ادم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند،
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه می رفتند.
همراه نمایش، آهنگهای مسحور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار
ماهی های کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند.
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهی ها می آموخت که زندگی واقعی در شکم کوسه آغاز می شود .
چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟
که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
سرد بود و سایه ای هم وجود نداشت . میز نگاهم می کرد و من به صندلی سختی که رویش نشسته بودم , می اندیشیدم . من هم سخت بودم و حتی امکان شکستنم هم وجود نداشت . او آمد . سیگاری روشن کرد و پاهایش را روی میز گذاشت . خاکستر سیگار را روی سرم ریخت و آهی کشید .
بله , باز هم او آمده بود .
می رسد آن روز
که روز هایمان را برایش می گذرانیم ,
و حتی اگر ما نباشیم
روزهایمان می گذرند
تا به آن روز برسند .
********
آرمان هایم را به بازی گرفته
و سر را به آسیاب داده ام ,
ستودنیست !!!!
این رسم ساده ی بودن و نبودن .
آرمان.م
هفدهم فوریه برابر با بیست و هشتم بهمن ، تولد صادق هدایت بود . انسانی مهم برای ادبیات داستانی و کشنده برای رذیلت های بشری . کسی که صداقت را هیچگاه از یاد نبرد و درست زندگی کردن را به من آموخت . یادش گرامی ... .
یادداشتی به قلم خودش:
زندگی من به نظرم همانقدر غیرطبیعی،نامعلوم و باور نکردنی می آمد که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم - گویا یک نفر نقاش مجنون و وسواسی روی جلد این قلمدان را کشیده - اغلب به این نقش که نگاه میکنم مثل ایناست که به نظرم آشنا میآید. شاید برای همین نقش است... شاید همین نقش مرا وادار به نوشتن میکند.
قسمتی از متن داستان داش آکل :
ولی نصف شب، آنوقتیکه شهر شیراز با کوچههای پر پیچ و خم؛ باغهای دلگشا و شرابهای ارغوانیش بهخواب میرفت؛ آنوقتیکه ستارهها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون بههم چشمک میزدند؛ آنوقتیکه مرجان با گونههای گلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت، همانوقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوی و هوس، بدون رودربایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه بهدور او بسته بود، از توی افکاری که از بچهگی بهاو تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش میکشید، تپش آهستهی قلب، لبهای آتشی و تن نرمش را حس میکرد و از روی گونههایش بوسه میزد، ولی هنگامیکه از خواب میپرید، بهخودش دشنام میداد، به زندگی نفرین میفرستاد و مانند دیوانهها در اتاق بهدور خودش میگشت، زیر لب با خودش حرف میزد و باقی روز را هم برای اینکه فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی بهکارهای حاجی میگذرانید.
قسمتی از متن داستان بوف کور:
تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟ حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی میکردند و تملق میگفتند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن.
جنگ
یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه ی مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه ی خالی اش خون می ریزد. امیر از او پرسید : چه بر سرت آمده ؟ مرد در پاسخ گفت : ای امیر پیشه ی من دزدی است ، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم ، وقتی که از پنجره بالا می رفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم . در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر میخواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری .
آن گاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد و امیر فرمود تا چشم او را ازکاسه در آورند .
بافنده گفت : ای امیر فرمانت رواست . سزاست که یکی از چشمان مرا درآورند . اما افسوس ! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم .ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست.
امیر کس در پی پینه دوزفرستاد . پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند .
و عدالت اجرا شد.
آرزو
سه مرد در میخانه ای گرد آمدند . یکی بافنده بود ، دیگری نجار و سه دیگر گورکن .
بافنده گفت : امروز یک کفن کتان خوب به دو سکه زر فروختم . بیایید هر چه میخواهیم شراب بنوشیم .
نجار گفت : من هم امروز بهترین تابوتم را فرختم . یک پاره ی بزرگ گوشت بریان با شرابمان می خوریم .
گورکن گفت ” من فقط یک گور کندم ، ولی مشتری دوبرابر مزد داد . بیایید نان عسلی هم بخوریم .
آن شب کار میخانه گرم بود ، زیرا که مشتریان دمادم دستور شراب و گوشت بریان و نان عسلی می دادند و سرخوش بودند .
می خانه دار هم دست هایش را به هم می مالید و به زنش لبخند می زد ، زیرا که مشتریان خوب خرج می کردند .
هنگامی که می رفتند ماه در اوج آسمان بودو آن سه مرد در راه با هم آواز می خواند و عربده می کشیدند .
می خانه دار و زنش در درگاه میخانه ایستاده بودند و با نگاه آنها را دنبال می کردند .
زن گفت : آه ! چه آقایانی ! چه گشاده دست و چه سرخوش ! ای کاش هر روز این بخت را براب ما به ارمغان می آوردند . آنگاه پسر ما نمی بایست می خانه دار شود و این همه کار کند . می توانستیم او را به مدرسه بگذاریم تا کشیش شود .